Chapter 59

195 50 11
                                    


چشم هاش رو به آرومی باز کرد و با حس وجود پسر کوچولوش بین بازوهاش که غرق در یه خواب عمیق بود، لبخندی از یادآوری اتفاقات دیشب روی لبهاش نشست. حرف های بکهیون رو کامل و دقیق به یاد میاورد و به طور عجیبی حتی ذره ای به مسخره بودنشون فکر نمیکرد.

اصلا بکهیون جز یه الهه میتونست باشه؟ مطمئن بود که نه.

با احتیاط از آغوشش بیرون اومد و مستقیم به سمت حمام رفت. بعد از یه دوش سریع لباساش رو پوشید و رفت تو آشپزخونه. میخواست برای بک فرنی درست کنه.. حاضر کردن صبحونه ای که میخواست نیم ساعتی طول کشید و بعد از این که نگاه رضایت بخشی به میز انداخت به اتاق برگشت. بکهیون هنوز خواب بود.
روی تخت نشست و با لبخند موهای بهم ریخته ی پس رو نوازش کرد. لا به لای ملافه های سفید و با کبودی های مختلف روی بدنش، دقیقا مثل یه تابلوی نقاشی به نظر میرسید.

-بک؟

نرم صداش زد و صورتش رو نزدیک برد.
-بکهیون؟

دستش رو از روی موهاش به سمت صورتش سر داد و گونه ش رو لمس کرد..

-بیدار شو.. صبح شده..

بلافاصله بعد از حرفش اخم هاش رو تو هم کشید. صورتش چرا انقدر سرد بود؟

-بک؟!

با نگرانی گفت و با حس بدی که گرفته بود صورت رنگ پریده ی بک رو از نظر گذروند. تازه توجه ش به لبهای کبود شده ش جلب شد!! این عادی نبود.. به سینه ی لختش که از پتو بیرون زده بود خیره شد و وقتی تکون نخوردنش رو دید شوکه شد.
نه.. امکان نداشت.

دستش رو که شروع به لرزش کرده بود با تردید جلو برد و جلوی بینی بک گرفت.. دعا میکرد اشتباه کرده باشه.. توهم زده باشه.. دعا میکرد انگشتش هرم گرم نفس بکهیون رو حس کنه راه نفس خودش باز شه. با این وجود گرمایی حس نکرد.. نفسی نبود..

این منصفانه نبود که انقدر کوتاه باشه...

باور کردن این حتی از حرفایی که بک دیشب بهش زده بود هم سخت بود..

بکهیون.. بکهیون انگار مرده بود!
....

اطرافش فقط سیاهی میدید.. سیاهی مطلق.. و سرما. باد سردی که از جهت نامعلوم میوزید و حالش رو بد میکرد.
لبه ی یه پرتگاه که عمقش نامعلوم بود ایستاده بود ته دلش احساس ترس داشت. پشت سرش وجود بال هاش رو احساس میکرد.. حسی که داشت برای آشنا بود، حسی که مدت ها حسش نکرده بود.

میدونست تو اون لحظه ماهیتش جز یه الهه نیست و درک نمیکرد چرا داره دوباره تجربه ش میکنه! میدونست خواب نیست. این ملموس تر از یه رویا بود ولی هر چی که بود دوست داشتنی نبود. اون فضا ترسناک بود و باعث میشد بدجوری احساس تنهایی کنه.

-چرا اینجام؟ چرا؟؟

رو به مخاطبی که حضور نداشت فریاد زد و دست هاش رو مشت کرد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now