Chapter 08

492 125 12
                                    


دکتر آروم چند ضربه به در اتاق کوبید و بعد از اینکه جوابی نگرفت مجبور شد خودش در رو باز کنه...

پسر رو دید که فقط روی تخت دراز کشیده و نگاه بی حسش قفل شده بود به سقف سفید رنگ بالای سرش.. قیافه دکتر از ناراحتی جمع شد ولی سعی کرد لبخند گرمی بزنه تا بتونه به پسر روحیه بده..

-بیدار شدی؟

نگاه بکهیون از سقف کنده شد و به صورت نسبتا مسن دکتر دوخته شد.. لبخند دکتر با دیدن مردمک های نا امید اون کم رنگ شد...

چند قدم جلو تر رفت..

-هی.. این قیافه چیه که به خودت گرفتی پسر جون؟

بکهیون به سختی تو جاش نشست.. بدنش مثل چوب شده بود.. نمیدونست دکتر دقیقا توقع دیدن چه قیافه ای رو داشته!

-نمیخواید تعریف کنید؟

بی توجه به خشکی دهنش از دکتر پرسید و سوزش لبهای ترک خورده ش رو نادیده گرفت.. دکتر که حس کرد صدای پسر زیادی داره خش دار میشه لیوان آبی براش ریخت و به دستش داد و بالاخره شروع کرد به تعریف کردن:

-خب.. تو با دوست همون مردی که وقتی بهوش اومدی تو اتاق بود تصادف کردی، چند روز پیش، و.. کسی که بهت زده یه آدم معمولی نیست.. اون پارک چانیول، یه مدل معروفه که پدرش یه سیاستمدار کار کشته بوده.. شاید تو این شرایط این چیزا برات مهم نباشه ولی بهتره همه چیز رو بدونی.. همون شب تصادف اونا آوردنت بیمارستان.‌ این چند روز هم مدام اینجا بودن و منتظر بهوش اومدنت..

-پس.. چرا از وقتی بهوش اومدم هیچکدومشون نیومدن؟

بکهیون با ناراحتی پرسید و مشغول بازی کردن با سرمش شد. فهمیده بود چه اتفاقی براش افتاده ولی چه اهمیتی داشت؟ وقتی انقدر حالش بد بود و فقط میخواست یکی بیاد پیشش تا دلش یکم آروم بگیره.. همه چیز براش بی فایده به نظر میرسید!

دکتر نمیدونست چی باید بگه که حال خراب پسر کمی بهتر بشه..

درکش میکرد.. پسر بیچاره حق داشت، سخت بود وقتی حس کنی تو زندگیت تک و تنها موندی.. حس اون پسر شاید مثل این بود که توی هزارتو گیر کرده و یادش نباشه راه برگشت کدوم طرفه.

اون دو نفر هم که قبل از بهوش اومدنش تمام مدت اینجا بودن و دقیقا حالا که باید میبودن غیبشون زده بود. ای کاش حداقل یه مدتی پیشش میموندن، این کمترین کاری نبود که میتونستن در حقش بکنن؟

-میدونم که توقع داشتی اونا باشن.. راستش تا صبح اینجا بودن و الان نمیدونم کجا رفتن.. بهتره ناراحت نباشی، اومدم وضعیتتو چک ‌کنم.. تو هنوزم چیزی یادت نمیاد؟

بک با بغض لبهاش رو کشید تو دهنش..

-از وقتی که بیدار شدم دارم تلاش میکنم به یاد بیارم ولی نتیجه ش فقط، سر درد لعنتیه.. خیلی میترسم.. اگه، اگه چیزی یادم نیاد باید چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now