Chapter 53

205 57 11
                                    


موسیقی کریسمس تمام نشیمن رو پر کرده بود.. درخت کاج بزرگ پر آویز توپ های رنگ و وارنگ و گوزن و آبنبات و آدم برفی کنار شومینه مجلل قرار داشت و دقیقا پایینش چند تا جعبه ی کوچیک و بزرگ کادو با کاغذ کادوهای خیلی خاص روی هم چیده شده بودن.

بوی خوب غذا و قهوه به خوبی حس میشد و همه چیز به طور کامل بیان کننده شب سال نو بود. شبی که مدت ها برای ییشینگ از اهمیت چندانی برخوردار نبود و صرفا اون رو تو مهمونی های مختلف میگذروندش.. مثل باقی شب های سال. فقط عنوان مهمونی متفاوت بود.

اما اون شب همه چی فرق میکرد. اون شب با حضور اون پسر بهشتی میتونست خاص ترین کریسمس عمرش باشه. هرچند اون الان تو اتاقش زیر سرم بود.. اما بود.

باقی مونده ی شرابش رو نوشید و جام کریستال خالی رو روی میز شیشه ای گذاشت. دکتر تشخیص داده بود اون شب به علت ضعف غذایی و استرس بیهوش شده و چند روزی باید تحت مراقبت میموند.
البته هنوز سرپیچی میکرد ولی ییشینگ مشکلی باهاش نداشت. طبیعی بود که به زودی عادت نکنه. اما بالاخره با شرایط جدیدش کنار میومد. مجبور بود. وقتی اون رو میبرد چین دیگه دستش یه هیچ جا بند نبود.

چانیول هم هیچ وقت نمیفهمید چه اتفاقی افتاده.
از جا بلند شد و به سمت درخت کاج رفت. یکی از کادو های پایینش رو برداشت.. همه ی این هدیه ها انتخاب خودش بودن.. مخصوصا پیراهن قرمزی که توی این جعبه بود از همه شون براش خاص تر بود.
محافظش در اتاق رو باز کرد و کنار رفت. وارد اتاق که شد اشاره کرد محافظش بیرون بمونه. اصلا دوست نداشت خلوتشون به هم بخوره‌. پسر که روی تخت نشسته بود با دیدنش کمی خودش رو جمع و جور کرد و پتوی روی پاهاش رو بالاتر کشید. ییشینگ لبخندی زد و جلوتر رفت.

-حالت به نظر بهتره.. بیا بریم جشن بگیریم.

بکهیون بهت زده به مرد بیخیال مقابلش خیره شد. این مرد واقعا دیوونه بود. وقتی ییشینگ روی تخت نشست مثل برق زده ها خودش رو عقب کشید و باعث شد اخم های مرد چینی تو هم بره.

-برگرد سرجات پسر.

لحنش یهو جدی و خطرناک شد. اما اون قرار نبود ازش بترسه.. یعنی حداقل قرار نبود نشون بده که ازش ترسیده و زیر بار حرف هاش بره. بدتر از این که سرش نمی اومد.. مخصوصا حالا که فهمیده بود قرار نیست ییشینگ توضیحی درباره هدفش از دزدیدن اون بده دلیلی نداشت بخواد به خواسته هاش عمل کنه. عقب تر رفت و به سوزش سرم تقویتی ای که توی دستش بود توجهی نکرد.

-من از آدمای سرکش خوشم نمیاد بیبی.. امیدوارم نخوای بدونی چه بلایی سرشون میارم..

مرد چینی خودش رو جلو تر کشید و بازوی همون دستش رو که سرم داشت گرفت. بر خلاف لحن تهدید آمیزش، دستش با ملایمت بازوش رو به سمت خودش کشید و بکهیون بدون اینکه بخواد مجبورا سر جای قبلش برگشت.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now