Chapter 17

404 120 39
                                    


با ایستادن ماشین رو به روی در ویلا، چان به وضوح نفس عمیقی کشید و پسر رو بیشتر به خودش چسبوند..

تشکر زیر لبی از راننده که در ماشین رو براش باز کرده بود کرد و قدم های خسته ش رو به سمت در حیاط کشید..

با وجود پسر تو آغوشش سختش بود در رو باز کنه اما بالاخره موفق شد و رفت تو.. صدای دور شدن ماشین رو که شنید در رو با پاش بست و روی سنگ فرش منتهی به ساختمون قدم زد..

انگار زنجیر های چند تنی به پاهاش وصل بود که انقدر راه رفتن به نظرش شکنجه آور میومد اما به امید اینکه الان تو خونه ی خودشه و فقط به اندازه ی چند تا پله با اتاق و تخت خوابش فاصله داره تحمل میکرد.

پسر رو روی تختش خوابوند و موهایی که روی چشمهاش رو گرفته بودن کنار زد.. زخم هاش خوب شده بودن ولی حالش خوب به نظر نمیرسید.. اتفاق امشب نشون میداد باید بیشتر ازش مراقبت کنه.
کفش و جورابای پسر رو از پاش در آورد و پتو رو روی بدنش کشید.. چند لحظه به صورت مهتابیش نگاه کرد و بعد با خستگی ای که داشت ماهیچه هاش رو میخورد از اتاق خارج شد.. وقتی به اتاق خودش رفت بدون عوض کردن لباسهاش فقط خودش رو روی تختش انداخت و خوشبختانه، اون شب زود خوابش برد..

صبح زود وقتی چشمش رو باز کرد باورش نمی شد انقدر راحت خوابیده باشه. خیلی کم پیش میومد یه خواب معمولی و بدون رویاهای نامفهوم داشته باشه.
دست و صورتش رو شست و از اتاق بیرون رفت تا برای خودش و اون بچه یه صبحونه مفصل آماده کنه. از امروز باید حواسش به تغذیه اون پسر میبود تا روند بهبودیش سریع تر پیش بره.

در یخچال رو باز کرد و هر چیزی که فکر میکرد به درد یه صبحونه مقوی بخوره رو بیرون کشید و توی ظرفای صبحانه خوری خالی کرد.. سعی میکرد تو چیدن میز خوش سلیقه باشه و در نهایت از کارش راضی بود.

خودش خیلی عادت به خوردن صبحونه انچنانی نداشت و به یه لیوان شیر و چند تا بیسکوئیت بسنده میکرد اما این مدل صبحونه برای کسی مثل اون بچه و اون هیکل نسبتا لاغر اصلا مناسب نبود..

ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و یکم کره توش انداخت تا نیمرو درست کنه.. خیلی زمان از اخرین باری که نیمرو پخته بود میگذشت و حس خوبی داشت که داره انجامش میده اون هم برای کسی غیر از خودش.. تا حالا هیچ وقت موقعیت اینو نداشت که برای کسی صبحونه حاضر کنه و حتی وقتایی که کای پیشش بود هم خودش برای خودش یه چیزی درست میکرد و چان لازم نبود کاری کنه.
به صدای جیلیز و ویلیز اشتها برانگیز تخم مرغ گوش میکرد که صدای زنگ در توجه ش رو جلب کرد.

گاز رو خاموش کرد و به سمت آیفون رفت. متعجب به صفحه ال سی دی نگاه کرد اما چیزی جز کوچه خلوت به چشمش نخورد..
-کیه؟

شاید وقتی این سوال رو پرسید حتی از مخیله ش هم نمیگذشت که بلافاصله صورت کشیده ی مرد جوونی با چشم های کشیده و گربه ای و نیشخند براق یهو تو صفحه بیاد و باعث بشه خون رگهاش به جوشش در بیاره..
-چانی!

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now