Chapter 43

173 65 4
                                    


تمام مدتی که داشت سینی غذا رو حاضر میکرد کیونگسو داخل اتاق موند و باعث شد برای انجام کارش تمرکز داشته باشه.. سینی به دست وارد اتاق شد و دید که پسر کوچیکتر به سرعت کتابی که توی دستش بود رو روی عسلی گذاشت.
از هول شدنش به خنده افتاد.. کیونگ خودش رو زد به بیخیالی و کمی جمع و جور تر نشست. حقیقتش بخاطر فلاکتی که تو حموم داشت احساس خجالت میکرد. کای روی تخت، کنار اون چهار زانو نشست و سینی رو پاهاش گذاشت.

-یه بار که مثل تو کتک خورده بودم مامانم واسه م این سوپو برام پخت.. باعث میشه زودتر خوب بشی پس همه شو بخور.

کای همونطور که توضیح میداد قاشق رو داخل کاسه ی سوپ برد و یه قاشق پر شده رو جلوی لبهای قلبی کیونگ گرفت.. کیونگسو آروم دستش رو بالا آورد و قاشق رو از دستش گرفت.

-م.. ممنون.. خودم میخورم.

کای چیزی نگفت و در سکوت به غذا خوردنش خیره شد. براش مهم نبود اگه نگاه مستقیم و بی پرواش پسر دیگه رو معذب میکنه.. کیونگ قاشق رو داخل کاسه چرخوند.

-خودت گرسنه نیستی؟

-نه.. زود سوپتو بخور بعدش برات مرغ میارم..

کیونگسو چشمهاش رو گرد کرد..
-مرغم پختی؟ همین کافی بود.. چرا آخه؟

کای لبخند زد و یه تیکه از نون داخل سینی کند.
-سوپ که شام نیست.. چون برات مقوی بود پختم.. ضمنا مرغ نپختم، سفارش دادم الاناست که میرسه..

اینکه شرایط بینشون آروم بود زیادی به مزاقش شیرین میومد.. کیونگسو باهاش مخالفت نمیکرد و مثل وقتی که به خونه اومده بودن عصبانی نبود.. این باعث میشد لبخند بزنه، حتی اگه هنوز هم قلبش از ناراحتی و کیونگسو خراشیده بود.

-شونه هات هنوزم درد میکنه؟ حتما تو حموم خیلی تکونشون دادی تا لباستو در بیاری؟ تقصیر من بود..

-مشکلی نیست.. الان خوبن.
کیونگ با سر پایین و صدای بی حسی گفت و مرد تیره تر به کوفتگی ساق دستش نگاه کرد.

-نمیخوای بگی کار کی بود؟

کیونگسو سرش رو بلند کرد و شونه ای بالا انداخت..

-اگه بگمم فرقی نداره.. عاقبت کار خودمه..

-تو کار کی سرک کشیدی؟

کای که تا ته قضیه رو خونده بود با تاسف پرسید و کیونگسو فقط سرش رو به معنی مهم نیست به چپ و راست تکون داد. صدای زنگ در که اومد کای سینی رو از روی پاش برداشت و از تخت پایین رفت..

-الان بر میگردم..

وقتی کای رفت تو حیاط کیونگسو از پنجره اتاق نگاهش کرد.. فراموش نکرده بود کیم کای گیه.. یادش نرفته بود چه دعوایی با هم کردن.. افکارش راجع بهش.. حس نفرت و حرصی که بهش داشت رو خیلی خوب یادش بود ولی آدم بی چشم و رویی هم نبود.. درسته که با خواست خودش نیومده بود خونه اش اما میدونست جای دیگه ای هم برای رفتن نداره. تنها دوستی که داشت جینا بود که اون هم به واسطه ی آشنایی خانوادگی قدیمیشون میشناختش و حالا سوریا شبها رو پیشش میموند. اگه کای نبود مجبور میشد بره یه مسافرخونه ی ارزون و کلی بدبختی دیگه بکشه.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now