Chapter 61

102 33 0
                                    


از دستشویی که خارج شد همون لحظه صدای زنگ در رو شنید و سرجاش موند. نگاهی به ساعتش انداخت و اخم کرد. باید سوریا بخاطر این دیر اومدنش حتما تنبیه میکرد.

به سمت در راهش رو کج کرد و همونجوری که اخمش رو با جدیت روی صورتش حفظ میکرد دستگیره رو چرخوند.

هنوز در رو کامل باز نکرده بود که یه نفر از پشت محکم هولش داد و شدت ضربه ش انقدر زیاد بود که ناخودآگاه در رو ول کرد و خودش هم ب دیوار پشتش کوبیده شد. انقدر شوکه شده بود که نمیدونست چه واکنش باید نشون بده. در کاملا باز شده بود و کسی که پشتش بود خواهرش نبود! دو مرد قوی هیکل با ماسک و کلاه مشکی نگاهی بهش انداختن و یکیشون به سمتش اومد.

-شما کی هستین؟

با وحشت داد زد.. در حد مرگ ترسیده بود. مردی که سمتش اومده بود بی حوصله و عصبانی دستش رو دور گردنش انداخت و دنبال خودش کشیدش.

-بهتره زیاد سر و صدا نکنی.

و همونطور که دنبال مرد دیگه به سمت هال میرفت خطاب به اون گفت:
-زودتر کیم کای رو پیدا کن..

وقتی به هال رسیدن مرد دیگه با تمسخر پوزخندی زد.

-همین جاست.. مسته. کارمون راحت شد..

-به اون چیکار دارین عوضیا؟

کیونگسو باز هم نتونست سکوت کنه و همین باعث شد مردی که نگه ش داشت بود با حرص مشتی تو سرش بکوبه.

-مگه نگفتم خفه بمونی؟

مرد دیگه رفت جلوی کای که نیمه بیهوش بود و بازوش رو با شدت گرفت و کشید. کای کم حال تر از اون بود که بتونه مقاومتی کنه..
با این حال وقتی بخاطر کشیده شدنش از روی مبل پایین افتاد با عصبانیت نگاهی به مرد وحشی بالا سرش انداخت.

-چه مرگته؟ تو کدوم خری هستی؟

مرد لگدی به شکمش کوبید و دادش رو در آورد بعد چرخید سمت اونی که کیونگ رو گرفته بود.

-کار اونو بساز بیا کمک من..

چشم های کیونگسو با اشاره به سمت خودش گرد شدن و شروع کرد به دست و پا زدن.

-ولم کن لعنتی.. ولم کن..

داد و بیداد میکرد و جوری با شدت خودش رو تکون میداد که مرد با کلافگی پرتش کرد روی زمین و قبل از اینکه بتونه کاری کنه نشست روی شکمش.

-ولش کن کثافت..

کیونگ به کای که میخواست به سمتش بیاد نگاهی انداخت و دید که اون مرد چطور یه لگد دیگه روونه ی شکمش کرد.. هیچ کاری از دستش بر نمیومد و اونقدر شوکه شده بود که مغزش کار نمیکرد باید چیکار کنه. همون لحظه مردی که روی شکمش نشسته بود دستمال مرطوبی رو روی بینیش گذاشت و فشار داد.

میدونست نباید نفس بکشه ولی این اتفاق بالاخره میوفتاد.. نمیتونست مقاومت کنه و بالاخره بعد چند دقیقه ی کوتاه سیاهی به نگرانی و ترسی که همه ی وجودش رو احاطه کرده بود غالب شد.. آخرین تصویری که تو ذهنش حک شد چشم های وحشت زده ی کای بود که بهش خیره شده بودن.
....

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now