Chapter 63

99 34 0
                                    


نگاه کای وحشت زده روی چانیول نشست. اما وقتی دید هنوز سر پاست به سرعت گردنش رو چرخوند سمت محافظی که اسلحه ش روی زمین افتاده و به نظر کتفش تیر خورده بود!

چانیول به زخم درحال خون ریزی پهلوش چنگ زد و نفس سنگینش رو بیرون داد. اون این عوضیا رو بهتر از خودشون میشناخت. میدونست باید قبل از این که جونت رو بگیرن پیش قدم شی. زندگی با ها جی وون این درس رو بهش داده بود. حالا محافظ قد بلند با شونه ی زخمی به جلو خم شده بود و نفس نفس میزد اما هنوز اسلحه جلوی پاش بود پس نباید بهش امون میداد.. این بار اسلحه ش رو سمت جانگ ییشینگ نشونه گرفت و خواست اون رو هم یه جوری زمین گیر کنه که همون لحظه در اتاقک به شدت باز شد و یکی از نگهبان ها به داخل پرتاب شد.

-شما تحت محاصره ی پلیس هستید.. اسلحه هاتون رو بذارید زمین و تسلیم شید.. تکرار میکنم...

نیروهای مسلح در حالی که تفنگ هاشون رو به سمت اون ها نشونه گرفته بودن یکی یکی داخل شدن و چانیول و کای تونستن نفس راحتی بکشن.. محافظ جانگ ییشینگ قبل از این که بتونه دوباره به سمتش نشونه گیری کنه به زانو در اومد و جانگ ییشینگ بهت زده داشت به دستگیر شدنش نگاه میکرد که دو تا پلیس به سمتش اومدن.. چه اتفاقی افتاده بود؟
....

چانیول با این که به خاطر خون ریزی بی حال شده بود همونطور که زخمش رو با دست گرفته بود از بین شلوغی و درگیری ها گذشت و به سمت ماشینش رفت.. دو کیونگسو هنوزم تو ماشین زندانی بود. وقتی قفل ماشین رو زد خبرنگار جوون بلافاصله در رو باز کرد و بیرون پرید.

-کای کجاست؟ حالش خوبه؟ خودت.. هی! داره ازت خون میره..

وقتی چشمش به پهلوی چان افتاد داد زد و دور و بر رو نگاه کرد تا یه نفر رو برای کمک پیدا کنه. با دیدن آمبولانس بازوی مرد قد بلند رو کشید و با قدم های بلند خودشون رو بهش رسوند. هنوز خبری از کای نبود ولی فعلا باید پارک چانیول رو که انگار از جونش سیر شده بود میسپرد دست یه دکتر..

-کای.. الان میارنش..

چانیول آروم گفت و داخل آمبولانس نشست.. پرستاری که داخل ماشین بود مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش برای معاینه ی زخمش شد و کیونگ چشم دوخته بود به در بزرگ آهنی و اونقدر نگاه کرد تا بالاخره کای درحالی که به دو نفر تکیه داده بود و به سختی روی پاهاش ایستاده بود، ازش خارج شد. چشم هاش با دیدن سر و وضعش گرد شد.. انقدر کتکش زده بودن که همه ی صورتش کبودی و ورم بود.. راستش کیونگ برای آدم های زیادی تو زندگیش اینطوری ندویده بود. اما الان انگار اختیار پاهاش دست خودش نبودن و همون فاصله ی کوتاه تا کای رو طوری دوید انگار کای کیلومترها دور ازش ایستاده..

چشم های کای با دیدن کیونگسو تو اون شلوغی از تعجب گرد شدن.

-تو اینجا چیکار میکنی؟

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now