Chapter 58 (part1)

162 56 1
                                    


اون هیچ وقت عشق مادرش رو دریافت نکرد.. همیشه مرکز حسادت برادرش بود.. تنها دوستش خیلی زودتر از اون که بتونه باهاش ارتباط عمیق تری داشته باشه برای همیشه ترکش کرد و دنیا انگار واقعا به آخرش رسید‌‌. بعد وقتی ته خط بود کای وارد زندگیش شد. آغوش برادرانه ش رو براش باز کرد و رو همه ی زخم هایی که داشت مرهم گذاشت. شونه ش رو گرفت و همراهش شد تا انتقام بگیره.. تو تمام این راه یه لحظه هم حس نکرد تنهاست.. انگار تنهاییای قبل از اون یه خواب بد بوده. ولی واقعیت این بود که اون همیشه تنها بود فقط خودش نمیدونست.. کای بازیش داده بود.. بهش دروغ گفته بود.. همش یه نقشه ی لعنتی بود.. همش.

عکس ها و اطلاعاتی که توی دستش بود و به خوبی نشون میداد گزارش دونه به دونه ی فعالیت های خودشه و برای فرمانده تهیه شده بود قابلیت سکته دادنش رو داشت.. باورش نمیشد همچین ضربه ای رو از کای خورده.. از کسی که میتونست بدون قید و شرط حتی جونش رو فداش کنه. کسی که از خانواده ش بیشتر بهش وابسته بود.. کسی که بهترینش بود.
صدای باز شدن شدید در همزمان شد با افتادن کاغذها از دست های لرزونش..

-چان!

گردنش رو چرخوند و به لبخند معذب روی لبهای درشتش نگاه کرد. مشخص بود لبخند الکیه. قبلا هم همینقدر فیک لبخند میزد یا الان تازه چشمهاش باز شده بودن و میتونست ببینه؟
نگاهش به تکون خوردن سیب گلوش منتقل شد. استرس داشت..

پس میدونست چی شده!
-برات توضیح میدم..‌

کای درحالی که نگاهش رو بین صورتش و برگه های پخش شده روی میز رد و بدل میکرد گفت.. انگار همه چیز داشت کم کم آروم میشد. نگاهش رو به چشمهای نگرانش دوخت و دست هایی که لرزششون کم شده بود رو توی جیب شلوارش برد.

-اگه چیزی برای توضیح دادن هست میشنوم..

لحنش سرد شده بود و کای رو با شنیدنش بدجوری نگران کرد.‌. درموندگیش رو حس میکرد.. میدونست توضیحاتش قابل قبول نیست و میدونست چان رو از دست داده و اون لحظه پشیمون تر از همیشه بود که چرا همون وقتی که برای اولین بار حس کرد با پارک چانیول صمیمی شده همه چیز رو بهش نگفت که حالا کار به اینجا نرسه.

زبونش رو روی لبهاش کشید.

-ببخشید..

نتونست توضیحی بده.. تنها چیزی که تونست بگه یه ببخشید مظلومانه بود و باعث شد چانیول پوزخند مسخره ای بزنه و زیر لب حرفش رو تکرار کنه.

میخواست ازش بپرسه چرا همچین کاری باهاش کرده اما مگه فایده ای داشت؟ اون این کار رو کرده بود و فکر نمیکرد دلیلش بتونه قانعش کنه.. واقعا فکر نمیکرد. پس نگاهش رو از صورتش گرفت و بعد از این که با تاسف سرش رو تکون داد از کنارش گذشت و به سمت در رفت.. کای صداش کرد ولی صبر نکرد و در رو پشت سرش بست.

حس از دست دادن و فقدان داشت قلبش رو سوراخ میکرد و بغض گلوش رو دردناک کرده بود.
لازم نبود حرفی زده بشه.. همه چیز روشن بود.. کای از لحظه ی اول با نقشه بهش نزدیک شده بود و انگار واقعا همیشه منتظر بوده که اون همه چیز رو بفهمه چون اصلا تعجب نکرد. حتی نتونست از خودش دفاع کنه..
خیابون شلوغ رو با نهایت سرعت میگذروند و دست هاش انقدر محکم فرمون رو فشار میدادن که انگشت هاش درد گرفته بود.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now