Chapter 41

184 60 10
                                    

ییشینگ یک ساعتی میشد که شرش رو کم کرده بود و خبری هم از جیهان نبود. دود سیگارش رو بیرون داد و نگاهش رو به نقطه ای نامعلوم از آسمون تاریک شب که از پنجره ی پنت هاوسش به خوبی قابل روئیت بود داد و ذهنش حول خاطرات تاریکتر از اون آسمون چرخید..

خاطراتی که از یه نقطه ی آروم و شیرین شروع میشدن و به تلخی و جنونی میرسیدن که با گذشت سالهای طولانی ذره ای از طعم زهرشون کم نشده بود.
صفحه ی موبایلش رو روشن کرد و به تصویر زمینه ش نگاه کرد. ته سیگارش رو چند دفعه به صورت مردی که با جذابیت بی رحمانه ای میخندید کوبید.

-باید همون وقتا فکرشو میکردی هه جینا.. باید میفهمیدی کارات چه تاثیری روی زندگی بقیه میذاره. اما حالا‌‌.. اگه روحت هزار بارم التماسم کنه دلم به رحم نمیاد..

فلش بک
از مقابل خدمه ی رستوران گذشت و با اعتماد به نفس به سمت تک میز رزرو شده ای که بهش نشون داده بودن قدم برداشت. کسی سر میز نبود اما پالتوی مشکی رنگی که روی صندلی قرار داشت نشون میداد اون مرد زودتر رسیده.
پالتوی خودش رو از تنش در آورد و پشت صندلی آویزون کرد. به محض نشستنش مرد قد بلندی رو دید که با لبخند به سمتش میاد و مجبور شد دوباره بلند بشه. مرد مقابلش ایستاد و بعد از دراز کردن دستش به سمت اون به نشانه ی احترام کمی خم شد.
-خوش اومدین.

دست مرد رو گرفت و سرش رو خم کرد که باعث شد موهای قهوه ایش روی یه قسمت از صورتش بریزه و نگاه تیز مرد جوون به سرعت شکارش کنن.

-به خاطر تاخیرم معذرت میخوام‌.. مثل اینکه منتظر موندید.

وقتی رو به روی هم‌ نشستن گفت و توی دلش از دست پدرش حرص خورد که تو گیر و دار کلاس های دانشگاهش براش قرار ازدواج ترتیب داده بود!

-اشکالی نداره.. درک میکنم. دختر جوونی مثل شما درگیری های زیادی میتونه داشته باشه.

لبخند کوچیکی زد و مشغول بازی با دستمال قرمز رنگی روی میز شد. پارک هه جین از نزدیک خیلی جذاب تر به نظر میرسید.

-اگه مشکلی ندارین پیشخدمتو صدا کنم؟

وقتی غذاشون رو سفارش دادن دوباره سکوت کوتاه و معذب کننده ای به فضا حاکم شد.

-شنیدم تو دانشگاه ملی درس میخونید.. به رشته تون علاقه دارین؟

چشمهای قهوه ای دختر برقی زد و لبخند به سرعت روی لبهای رژ خورده ش نشست.

-البته.. بخاطرش کلی تلاش کردم تا پدرمو راضی کنم.. اون مدام اصرار میکرد سیاست بخونم.

مرد خنده ای کرد و باعث شد دختر احساس کنه ذوق زده شدنش خیلی بچه گونه بوده. لبش رو گاز گرفت. موقع حرف زدن از علایقش انگار یه آدم دیگه میشد و وقارش رو فراموش میکرد.

-نگران‌ نباشید.. من مشتاقم با خود واقعیتون آشنا بشم. و این لبخندی که الان زدین به نظرم واقعی ترین لبخندی بود که از دختر رئیس جمهور ها دیدم.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora