Chapter 64 🔞

167 38 0
                                    


-همه قهوه میخورین؟

صدای بکهیون از داخل آشپزخونه داد میزد باعث شد سرش رو بچرخونه و به دوست پسر لبخند به لبش که بسته های قهوه ی فوری رو تو دستش گرفته بود و تکونشون میداد نگاه کنه.

همه تایید کردن و کریس از جا بلند شد و به سمتش رفت.

-منم کمکت میکنم بکی.

حالا سوهو و چانیول کنار هم مونده بودن و داشتن به هم نگاه میکردن. سوهو بدون این که معذب بشه لبخند شیرینی تحویلش داد و پا روی پای دیگه ش انداخت‌.
چانیول به یاد آورد که سر میز چطور سوهو روی برنجش گوشت میذاشت و حواسش بود خوب غذا بخوره. بر خلاف تصویری که اون روز تو چشمش نقش بسته بود الان فهمیده بود سوهو به شدت مهربون و دوست داشتنیه.

-حالت بهتر شده؟

سوهو با لحن ملایمی پرسید و چان متعجب نگاهش کرد.

-اونطوری نگاه نکن.. قبل شام به نظر میومد خیلی ناراحتی. الان بهتری؟

چانیول سرش رو تکون داد و نگاهش رو به دست هاش دوخت.

-آره خوبم..

سوهو دستش رو زیر چونه ش گذاشت و به جلو خم شد.

-بکهیون بهم گفت که چقدر این مدت زحمتشو کشیدی. میخواستم ازت تشکر کنم..

-تشکر لازم نیست.. هرکاری کردم خواست قلبی خودم بود.

سوهو با لبخند سر تکون داد و به برادر و همسرش که داشتن زیر تو گوش هم پچ پچ میکردن نگاهی انداخت.

-بکهیون همیشه مایه ی نگرانی خانواده ست.. خوشحالم که الان وضعیت خوبی داره و از زندگیش راضیه. من تازه همه چی رو فهمیدم.. الان فهمیدم چرا انقدر میجنگید تا بیاد اینجا.. نمیدونم کی انقدر بزرگ شد که بتونه همچین تصمیماتی واسه زندگیش بگیره..

چانیول همونطور که سرش پایین بود لبخندی زد و از فکر به عشقی که بکهیون بهش داشت غرق حس خوب شد.. امیدوار بود لیاقت این احساس ارزشمند رو داشته باشه.

خواست در جواب سوهو چیزی بگه که صدای قدم های بک و کریس باعث شد دهنش رو ببنده. بکهیون سینی رو روی میز گذاشت و کنار چان نشست و بلافاصله دستش رو گرفت.

-چی داشتین میگفتین که هی به من نگاه میکردین؟

سوهو لیوان قهوه ش رو برداشت‌ و به صورتش نزدیک کرد تا بوی خوبش رو استشمام کنه و همونطور نگاهش رو به صورت بکهیون دوخت.

-داشتم بهش میگفتم چجوری همه جا رو به هم ریختی تا بهش برسی.

-هی!

بک معترض بهش چشم غره رفت و سوهو رو به خنده انداخت.

-کسی بینمون نیست که ازش بی خبر باشه.. 

چانیول دست بک رو فشرد و با لبخندی که از روی لبش جدا نمیشد به صورت اخموش خیره شد. جوی که توش قرار داشت رو به شدت دوست داشت. اون زوج زیبا جوری باهاش رفتار میکردن انگار سالهاست میشناسنش و این حس گرمی بهش میداد. حالا فکرش از دستگیری مادرش فرسخ ها فاصله گرفته بود و این اعصابش رو آروم تر میکرد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now