Chapter 21

332 108 10
                                    


کریس با کلافگی نگاه ناامیدش رو از در بسته ی اتاق سوهو گرفت و با نفس هایی که سنگین تر از همه ی این روزای عاشقیش شده بودن از راهرو و سپس از عمارت بیرون زد..
میدونست باید انقدر میموند تا بالاخره سوهو آروم بشه و در رو به روش باز کنه اما تحملش رو نداشت.. اینکه سوهو دقیقا  کنارش باشه و انقدر ازش دور باشه تو اون لحظات روانیش میکرد..

البته به سوهو حق میداد.. سوهو کاملا حق داشت بعد از اون همه خرد شدن غرورش توسط کریس حتی اجازه نده اون کنارش بشینه، چه برسه به اینکه مجبور بشه باهاش زندگی کنه.. اما محض رضای خدا اون پشیمون بود.. واقعا پشیمون بود!
از اینکه سوهو رو انقدر آسیب پذیر کرده.. از اینکه از عشق ترسوندتش.. از همه ش پشیمون بود.. حتی از خودش متنفر بود که عشقش اون الهه ی معصوم رو تو چنگالش اسیر کرده بود. ولی سوهو تصمیم داشت چشماش رو روی همه چی ببنده و اینا رو نبینه..

چنگی به موهای پر پشتش زد قدمهاش رو بلند تر برداشت.. مسیر زیادی تا قرارگاه آلفیناک وجود داشت اما چون میخواست قدم بزنه پس مشکلی نبود..
از فکر اینکه میخواست خبر صدور مجوزشون رو به سوهو بده اما اینطوری همه چی بهم ریخته بود هوفی کشید.. نگران این بود که سوهو یهو قید همه چیز رو میزد و باهاش نمیومد.. خب حتی فکر بهش هم اعصاب خرد کن بود و امیدوار بود فقط در حد یه فکر کوفتی باشه.. اون همه ی این تلاشا رو برای سوهو کرده بود وگرنه اگرچه دلش برای بکهیون خیلی تنگ شده بود اما از کار و زندگیش برای رفتن به یه دنیای دیگه اونم فقط برای رفع دلتنگی نمیزد..

نمیفهمید چرا هر دفعه که میخواد اوضاع رو بهتر کنه بدتر گند میخورد به همه چی!
تمام روزای لعنتی زندگیش شده بود حسرت خوردن برای خوشبختی ای که یه روزی با پای خودش اومده بود تو بغلش و اون با حماقت تمام نابودش کرده بود..

ای کاش اون موقع میدونست قراره به همچین روزی بیوفته.. اون وقت خیلی کارا نمیکرد.. خیلی چیزا نمیگفت.. اون وقت سوهو هم تصمیم نمیگرفت ولش کنه و بره..
خاطرات سیاهش داشتن روحش رو میسوزندن و هیچ کاری نمیتونست بکنه..

وارد برج بلند آلفیناک شد و از پله های سنگیش بالا رفت.. روبه روی دری که طرح های عجیب و غریبی روش حکاکی شده بود ایستاد و چند ضربه کوچیک بهش کوبید...
طولی نکشید در باز شد و قیافه ی همیشه خسته ی آلفیناک از پشتش نمایان شد..

-هی وو.. بیا داخل..

قدیس با دیدن کریس لبخند بشاشی زد و از جلوی در کنار رفت.. اگر وقت دیگه ای بود کریس بخاطر غیر رسمی صدا کردنش باهاش بحث میکرد اما اون لحظه اصلا حوصله و اعصابش رو نداشت پس فقط بی حرف وارد اتاق شد...

-اکسیرت آماده ست... میدونی که فقط یک ماه میتونین بمونین؟
آلفیناک بعد از بستن در به سمت میز شلوغش رفت و حینی که داشت بین شیشه ها و جام های کوچیک و بزرگ میگشت ازش پرسید و کریس اوهوم کوتاهی در جوابش گفت.. قدیس بالاخره تونست دوتا شیشه ی کوچیک و شبیه بهم رو پیدا کنه..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now