Chapter 03

525 137 7
                                    


تو دنیای ما الهه ها، ادما موجودات دوست داشتنی ای نیستن، اونا کسایین که زندگیشون با بدی پیوند خورده... کسایی که حتی به خودشون هم رحم نمیکنن، از محبت بویی نبردن و سر موضوعات بی اهمیتی مثل نژاد جون همو میگیرن... به بدترین شکل ممکن!

بی توجه به اینکه همشون انسانن.

وظیفه پدرهامون و کاری که ما قراره تو اینده انجام بدیم اینه که به گناهای اونا رسیدگی کنیم... براشون مجازات تعیین کنیم و برای یه عده اشون که از نظرمون خیلی معدودن پاداش.

پدرم وقتی سنم خیلی کمتر از الان بود بهم میگفت ادمها کاری بجز نابود کردن خودشون و دنیاشون بلد نیستن، از اجساد هم نوعاشون پله میسازن و برای بالا رفتن خودشون ازش استفاده میکنن.

از شکستن قلب همدیگه لذت میبرن، در صورتی که نمیدونن اون تیکه های خورد شده سر و صورت خودشون رو زخمی میکنه..

یادمه به پدرم گفتم:

-خب ماهم گاهی اوقات قلب همدیگه رو میشکنیم... پس ماهم مثل اوناییم؟

پدرم سریع اخم کرد و گفت:

-نه... ما با اونا فرق میکنیم... ما اگه بدی میکنیم یا اگه خوبی میکنیم همش بر میگرده به سرشتمون.. اما اونا خودشون ظلم رو انتخاب میکنن... به شیاطینی که بینمون زندگی میکنن نگاه کن، تو وجودشون فقط سیاهی میبینی.. دل شکستن برای اونا کاری نداره... اونا فقط بد بودن رو بلدن اما خودشون اینو انتخاب نکردن... این سرشتشونه.

-کریسم شیطانه، پس اونم همینطوریه؟

پدرم هوفی کرد... معلوم بود از سوالام کلافه شده..

-نه بک.. مادر اون یه الهه بوده..

وقتی پدرم پیشونیم رو بوسید و منو تو اتاقم تنها گذاشت با خودم فکر کردم

یعنی همه ادما بدن؟

مطمئن بودم اینطور نیست... همه ی اونا سنگدل نبودن...

بین اونا حتما کسایی بودن که ارزش محبت رو بفهمن، به بقیه کمک کنن و... خودشون به کمک نیاز داشته باشن...

هر چقدر بزرگتر شدم به این که بین اونا باشم بیشتر علاقمند شدم... زمین و ادمایی که روی اون زندگی میکردن برام شده بودن مثل یه نقطه ی مبهم و دور از دسترس که هرچی بیشتر منو ازش منع میکردن دستیابی بهش برام حیاتی تر میشد و مشتاق ترم میکرد..

من میخواستم برم اونجا، هرطور که شده بود..

یه وقتی شد که فهمیدم اونجا یکی منتظرمه، شاید خودش نمیدونست اما من فهمیدم اون به یکی مثل من احتیاج داره تا تنهایی هاش پر شن... غمهای تو دلش کمتر بشن...

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now