Chapter 34

241 85 5
                                    


بکهیون روی تختش مچاله شد و به پنجره ی رو به روی تختش خیره شد. تو تمام مسیر حتی یک کلمه هم با لوهان صحبت نکرده بوده و حتما پسر بیچاره رو ترسونده بود اما فکر نمیکرد فعلا بتونه ازش درست معذرت خواهی کنه پس به وقتی که حالش بهتر بود موکولش کرد.

چانیول هنوز سر کار بود و نمیدونست باید از این خوشحال بشه یا نه! خب به هر حال که بر میگشت.. بعدش میخواست چیکار کنه؟ باید ازش مخفی میشد؟ میتونست حالا که میدونه عاشقش بوده هم مثل قبل عادی رفتار کنه؟ اصلا چرا فقط همین یه بخش از خاطراتشو به یاد آورده بود؟

چرا فقط چانیول؟ حالا همه ی ذهنش پر بود از اون. از نگاهاش.. لبخندهاش.. اخمهاش.. وقتایی که بین موهاش دست میکشید.. راه رفتنش..

انگار قبلا یه گوشه نشسته و همه اینها رو تو ذهنش ضبط کرده بود. همینطور یه عالم آرزو و ای کاش رو به یاد می آورد.. ای کاش هایی که از غیر ممکن ها میومدن.. چرا رسیدنش به چانیول انقدر به نظرش محال بوده؟

شاید چون هر دو مرد بودن؟ یا شاید چون چان یه آدم معروف و پولدار بود؟ پس این یعنی خودش فقیره؟ یعنی دلیل دیگه ای داشت که یادش نمیومد؟

اگه یکم دیگه فکر میکرد واقعا عقلش رو از دست میداد.. کف دستش رو روی صورتش گذاشت و صدایی شبیه ناله در آورد. آخرش دیوونه میشد.

لوهان که از بالا به دوستش که پشت بهش روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد شاید بهتر بود تنهاش بذاره. آهی کشید و دستش رو که به تاج تخت تکیه داده بود برداشت.

-من تا چانیول بیاد پایین صبر میکنم.. یکم استراحت کن.

پسر تو همون حالت حرکتی شبیه سر تکون دادن انجام داد و لوهان راضی شد از تخت دور بشه. بکهیون چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در رو شنید اما تکونی نخورد و همونطور بی هدف به پرده ی سفید توری که نصف پنجره ی اتاق رو پوشونده بود خیره موند.

حالا باید چطور ادامه میداد؟ قبلا فکر میکرد همین که بتونه چانیول رو از دور تماشا کنه براش کافیه.. چرا به همچین چیز کمی قانع بود؟ دیگه چه چیزایی رو یادش نمیومد؟

....

صدای قدمهای چانیول روی سرامیک ها رو که شنید نگاهش رو از ماگ نسکافه ش گرفت. چانیول تو ورودی آشپزخونه ایستاد و به لوهانی که پشت میز نشسته بود و نگاهش میکرد سلام کرد.

-اینجایی؟

لوهان سر تکون داد. نخواسته بود وقتی سر کاره بهش زنگ بزنه و فکرشو مشغول کنه پس منتظرش مونده بود. خب گاهی وقتا اون هم میتونست آدم با ملاحظه ای بشه.. حالا باید بهش میگفت چه اتفاقی افتاده.

-نیم ساعت پیش اومدیم.

فعل جمعی که به کار بست به وضوح حالت نگاه مرد رو به روش رو عوض کرد. چانیول چند قدمی که بینشون فاصله بود رو طی کرد و پشت میز نشست.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora