Chapter 05

512 121 7
                                    


فرقی نمیکنه خوشحال باشی یا ناراحت.. لذت ببری یا زجر بکشی.. لبخند بزنی یا گریه کنی.. در هر صورت زندگی مشتشو تو صورتت میکوبه و دنیا همیشه یه راهی برای له کردن دوباره ت پیدا میکنه‌.

این تفسیری بود که پارک چانیول همیشه از زندگی داشت..

خوشبختی برای اون فقط یه کلمه بود که نویسنده ها تو داستاناشون مینوشتن.

یه کلمه ی الکی و خیالی..

غیر ممکن بود تو این دنیا چیزی به اسم خوشبختی وجود داشته باشه..

خوشبختی این بود که هیچ دردی تو زندگیت نداشته باشی.. امکان داشت کسی هیچ دردی نداشته باشه؟

اونایی که احساس خوشبختی داشتن فقط کسایی رو داشتن که کنارشون دردها رو کمرنگ تر حس میکردن... یکی بود که زخماشون رو مداوا میکرد.. فقط همین!

به کای که به لیوان تو دستش زل زده بود نگاه کرد.. لرزش دستهاش به وضوح معلوم بود، دستش رو روی شونه ش گذاشت و وقتی نگاه کای تو چشمهاش خیره شد، تونست چشمهای سرخش رو ببینه...

-نگران نباش...

بی صدا لب زد..

کای شاید همون کس تو زندگی چان بود.. همونی که همیشه کنارش درد و کمتر حس میکرد..

هرچند چانیول با این وجود هم احساس خوشبختی نمیکرد اما میدونست دوستیش براش ارزشمنده..

کای لیوان خالی آب رو داخل سطل آشغال انداخت و پوزخند زد... اوضاعشون بهتر از این نمیشد!

-چجوری نگران نباشم؟!

چانیول چیزی نگفت... اگه جواب این سوال رو میدونست خیلی عالی میشد..

ساعت به کندی میگذشت و هوای بیمارستان نفس کشیدن رو براشون سخت میکرد، هر دو مرد با اضطراب و منتظر بیرون اومدن دکتر به در اون اتاق خیره شده بودن تا اینکه بالاخره در باز شد و دکتر به همراه چند تا پرستار از اتاق خارج شد...

کای یهو از جاش پرید و خودش رو به دکتر رسوند..

-چه اتفاقی براش افتاده؟

کای با این حرف دکتر نگاهی به چانیول انداخت و با خجالت سرش رو پایین انداخت..

-با مـ...

-با ماشین من تصادف کرد.

همین که کای خواست دهن باز کنه و بگه چی شده چانیول حرفش رو به سردی قطع کرد و چند قدم جلو اومد. چشمهای کای از تعجب گرد شدن..

صدای پچ پچ چند تا پرستار بلند شد و باعث شد چانیول اخم کنه..

-پس شما، زدین بهش؟

دکتر پرسید و کای خواست دوباره چیزی بگه اما چانیول دوباره بهش اجازه نداد حرف بزنه..

-بله..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now