Chapter 48

206 64 14
                                    


خونه مثل همیشه زیادی ساکت بود و هیچ اثری از چانیول توش پیدا نمیشد.. اما میز صبحانه مثل هر روز چیده شده بود. پشتش نشست و به فرنی شکلاتی توی ظرف خیره شد.. لبخند کوچیکی روی لبش نشست.. چان از وقتی فهمیده بود از فرنی خوشش اومده، بیشتر مواقع براش درست میکرد.. حتی اون وقت هایی که ازش قایم می شد هم بیخیال این کارش نشده بود.

ظرف خالیش رو شست و رفت کنار پنجره... با دیدن باغ سفید پوش شده جوری متحیر شد که انگار چشمهاش رو چراغونی کردن.. از زیبایی منظره ی مقابلش لبش رو گاز گرفت و بدون اینکه به لباس نامناسبش توجهی کنه در شیشه ای داخل پذیرایی رو باز کرد و بیرون رفت اما سوز سردی که به بدنش زد باعث شد نتونه بیشتر از چند قدم جلو بره. با این وجود قبل از برگشتن داخل همونجا نشست و یه مشت برف برداشت.. یخ بود اما حس جدید خوبی بهش میداد. نفهمید چند دقیقه سرگرم شده ولی با صدای چانیول به خودش اومد و متعجب سرش رو چرخوند و اون رو با لباس های در حالی که به چارچوب در تکیه داده بود دید.

-بیا تو بچه، تو اون بیرون چیکار میکنی آخه؟

برف های توی دستش که کم کم سرماشون داشت اذیت کننده میشد رو روی زمین ریخت و بلند شد.

-تو کی برگشتی؟

چانیول دستهاش رو روی سینه ش قفل کرد و به چارچوب تکیه داد.
-خونه بودم.. تو اتاقم.

بکهیون دستهای یخ زده ش رو به شلوار گرمکنش کشید و به سمت چانیول رفت.

-فکر کردم سر کاری..
با لبخند گفت و از جلوش رد شد. خوب بود که خونه بود. چانیول قبل از دور شدنش مچ دستش رو گرفت و نگه ش داشت. پرسشگرانه بهش نگاه کرد و چان لبخندش رو جواب داد و دستهای سرد بک رو بین دست های خودش گرفت.

-دلت میخواد سرما بخوری نه؟

پسر آب دهنش رو قورت داد و معذب شد.. چان اما زود دستهاش رو رها کرد و به سمت کاناپه رفت.

-من یه مدتی خلوتم.. تو فکرش بودم بریم گردش.. نظرت چیه؟

-گردش؟
در حالی که هنوز گیج و متعجب همونجا ایستاده بود پرسید و چانیول سرش رو بالا و پایین کرد.

-آره.. یه باغچه ی کوچیک داریم، خارج از شهر.. دوست داری بریم؟

معلومه که دوست داشت.. با چانیول حتی جهنم رو هم دوست داشت. دو نفری میرفتن؟ قلبش تپش ذوق زده ای جا انداخت و لبش رو گاز گرفت.
-میام.

-پس برو وسایلتو جمع کنی.. آخر هفته رو میمونیم.

بک سر تکون داد و به سمت پله ها چرخید، به همین خاطر لبخندی که روی لب های درشت مرد نقش بست از چشمش دور موند.

چند ساعت بعد، نزدیک ظهر کم کم داشتن از شهر خارج میشدن و بکهیون از احساس این تجربه جدید و کوچیک جوری ذوق زده بود که اگه چانیول توانایی دیدن درونش رو داشت آبروش بدجوری می رفت. فقط اون دو نفر قرار بود به این سفر کوچیک برن.. با عبور از یک جاده کوهستانی قشنگ به اقامتگاهی میرسیدن که قرار بود برای دو روز میزبان حضور اون ها باشه.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora