Chapter 62

101 30 0
                                    


حتی نور کم اون اتاق هم نمیتونست خونی که سر و صورتش رو پوشونده بود مخفی کنه.. هیچ دریچه یا روزنه ای برای ورود نور به اونجا وجود نداشت و همون تک پنجره ای که بود هم با کاغذ و چسب بسته شده بود. صدای ناله های پر درد مردی که روی صندلی آهنی با دست های بسته و سر و صورت خون آلود بین بی هوشی و هوشیاری معلق بود تنها صدایی بود که به گوش میخورد..

-تو، پلیس عوضی فکر میکردی میتونی نقشه هاتو عملی کنی؟

صدای آشنایی که به گوشش خورد باعث شد لای پلکهاش رو بیشتر باز کنه و به مردی که با چشم های براق بهش خیره شده بود نگاه کرد. ترس رو میشد از عمق سیاهی چشم های کای خوند.. میدونست ممکنه این لحظات، آخرین لحظاتی باشن که نفس میکشه و بدجوری دلش میگرفت..

کارهای ناتموم زیادی داشتن که باید انجامشون میداد.. اگه همینطوری میمرد ظالمانه بود.. جانگ ییشینگی که حالا دقیقا رو به روش ایستاده بود و بهش پوزخند میزد، به سمتش خم شد و یقه ش رو محکم گرفت..

-با زندگیت خداحافظی کن کیم کای..

سردی لوله ی تفنگ رو روی خیسی خونی که لا به لای موهاش جاری بود حس کرد. چشم های مرد چینی براق و گشاد شده بودن و کینه و حرصی که توشون شعله میکشید مطمئنش میکرد که همه چیز تمومه..
این پایان زندگی کیم کای بود..

و صدای شلیکی که خیلی زود تو تاریکی بلند شد...

با وحشت از خواب پرید و در حالی که سعی میکرد نفس بکشه اطرافش رو چک کرد.. تو خونه ش بود. همش چند دقیقه خوابش برده بود اون وقت یکی از بدترین کابوس های زندگیش رو دیده بود..

نفس عمیقی کشید و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت.. ممکن بود هر لحظه اتفاق وحشتناکی برای کای بیوفته و اون فقط همونجا نشسته بود و هیچ کاری نمیتونست بکنه. فرمانده هنوز باهاش تماس نگرفته بود و تقریبا هوا داشت تاریک میشد.

گوشیش رو دستش گرفت و گالریش رو باز کرد.. از عکس های بکهیون گذشت و به عکسی که میخواست رسید.. لبخندی که بخاطر خواب گندش بدجوری تلخ بود زد و انگشتش رو روی صورت کای که با خنده به دوربین خیره بود کشید.

-زنده بمون تا بتونم ببخشمت..

زیر لب زمزمه کرد و نگاه خیره ش رو همچنان به لبهای خندون و برجسته ش نگه داشت.

اونقدر به صفحه چشم دوخت که صدای زنگ خوردن گوشیش باعث شد بند نگاهش بالاخره پاره بشه.. با دیدن شماره فرمانده بدون معطلی تماسش رو وصل کرد.
....

بدنش رو اون صندلی کوفتی بدجوری گرفته بود و دستهاش رو که بسته بودن حس نمیکرد.. وقتی آورده بودنش تو این خراب شده هنوز یکم مست بود ولی میفهمید چه اتفاقاتی داره میوفته. چند نفر افتادن به جونش و تا میتونستن با مشت و لگدهاشون ازش پذیرایی کردن. بعد بدن له لورده ش رو به صندلی و بسته بودن.‌ نمیدونست چند ساعت گذشته و چه وقت روزه.. جایی که توش بود شبیه یه انباری بود که هیچ دریچه و پنجره ای برای نفوذ نور نداشت.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now