Chapter 10

454 131 8
                                    


روبه روش مرد قد بلند و نسبتا چهار شونه ای، با کت سورمه ای اسپرت و موهای بالا داده شده ی روشن نشسته بود که خودش رو افسر  تائه جیون وو معرفی کرده بود..

افسر با چشمهای مشکی رنگ و جدی اما لبخندی گرم روی لبهای زیباش بهش خیره شده بود و جوری به نظر میرسید انگار قصد نداره فعلا چیزی به زبون بیاره...
بکهیون با صدای عکاسی که تو فاصله نزدیکی ازش ایستاده بود و دوربینش رو روی صورت اون تنظیم کرده بود ناچار نگاه پرسشگرش رو از جیون وو گرفت و به لنز دوربین خیره شد..

جیون وو بهش گفته بود این عکس ها رو برای اخبار و روزنامه ها میخوان تا شاید بتونن خانواده ش رو از وضعش مطلع کنن و بیان سراغش.
در هر صورت بکهیون دیگه حس خاصی نداشت.. هر چی بیشتر میگذشت و از اومدن کسی نا امید تر و نسبت به مسائلش سِر تر میشد..
طولی نکشید که چند بار صدای چلیک گرفته شدن عکس تو اتاق پخش بشه و عکاس با رضایت از تختش فاصله بگیره و به سمت مافوقش بره.
-قربان.. کار من تموم شد..
جیون وو سری تکون داد و مشغول بررسی عکسها تو دوربین شد.. بعد از چک کردن، دوربین رو به دست سرباز داد

-خوبه.. میتونی بری.. حواستو جمع کن که تمام واحدا مطلع بشن.. روزنامه رو فراموش نکن.

سرباز با احترام خم شد.
-نگران نباشید..

با اطمینان گفت و وقتی مافوقش چند بار دوستانه به بازوش ضربه زد با هیجان از اتاق بیرون رفت..
و حالا.. بکهیون و پلیس جوون تنها بودن..
-حالتون بهتره؟

جیون وو در حالی که صندلیش رو به تخت بکهیون نزدیک تر میکرد پرسید و باعث شد بک تو جاش وول آرومی  بخوره.. نسبت به آدم های اطرافش حس راحتی نداشت‌‌.. دکترش.. پرستارها.. این مرد..
دلش نمیخواست باهاشون صحبت کنه..
احساس منزوی بودن آزارش میداد اما دست خودش نبود..
دوست داشت کناره بگیره.. ازهمه.. حتی کای.. کایی که یه شبه با رفتارش ثابت کرده بود میتونه بهش اعتماد کنه..
حرفاش حس امنیت رو تو دلش سرازیر کرده بود و بک خیلی از این موضوع خوشحال بود.. واقعا این که یکی رو داشته باشی که کنارت باشه یه نعمت بود اما.. نمیفهمید چه مرگش شده.. دلش گرفته بود..
لبهاش به یه لبخند حتی الکی هم کش نمیومدن...
چرا باید این بلاها سر اون میومد؟
با صدای سرفه ی جیون وو به خودش اومد و به یاد اورد جوابش رو هنوز نداده.. لبهاش رو بهم کشید.

-از نظر جسمی بله..

افسر ابرویی بالا انداخت.

-یعنی از نظر روحی خوب نیستید؟

بکهیون با سر انگشت موهاش رو از پیشونیش کنار زد..

-نمیدونم.. شاید باید یکم بگذره تا بتونم عادت کنم..

لحن ناراحتش باعث شد مرد جوون متاسف بشه و نگاهش رو از صورت معصوم پسرک به پرونده تو دستش منتقل کنه..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now