Chapter 54

194 59 4
                                    


با حرص به محافظی که جلوش ایستاده بود نگاه کرد و سعی کرد کنارش بزنه ولی مرد قوی هیکل از جاش تکون نمیخورد. مشت بی جونی به سینه ش کوبید..

-برو کنار عوضی.. حالم داره از اینجا به هم میخوره..

مرد اما تلاش کرد به سمت اتاق هدایتش کنه..
-من اجازه ندارم.. برگردین به اتاقتون.

بکهیون عصبانی به صورت مرد چنگی انداخت. اونجا اتاق اون نبود. خواست داد بزنه که صدایی باعث شد درگیریشون متوقف بشه و نگهبانش فقط چشم غره ای بهش بره و دستی به صورتش بکشه.
محافظ مخصوص ییشینگ با نگاه همیشه سردش به اون دو نفر نگاه میکرد.

-چیکار داری میکنی؟

از زندانبان لعنتیش پرسید و مرد ناچار دست هاش رو از روی پهلو های اون برداشت.

-میخواستن اتاقشون رو ترک کنن.

-این آشغالدونی اتاق من نیست.. عوضی.

بکهیون داد زد و محافظ ییشینگ ابرویی بالا انداخت.. پسر رو به روش شبیه یه گربه خشمگین آماده پنجول کشیدن به هرکسی بود. قدمی جلو برداشت و بهش نزدیک شد.

-من هر جا بخواید میبرمتون..

با دست به به راهرو اشاره کرد و باعث شد بکهیون نگاه نامطمئنی بهش بندازه..

-بفرمایید..
مرد دوباره گفت و بکهیون بالاخره تکونی به پاهاش داد.. سرش طبق معمول این روزها بدجوری درد میکرد و خسته بود. انگار که جونی برای انجام هیچ کاری نداره. نمیتونست روی هیچ چیزی تمرکز کنه و فقط میخواست بخوابه اما توی اون زندان نمیتونست. چند لحظه چشم هاش گرم میشد و یهو وحشت زده بیدار میشد. احساس امنیت نداشت.

-میخوام هوا بخورم.. میشه بریم تو حیاط؟

بکهیون وقتی به سالن طبقه ی پایین رسیدن پرسید. لحنش مظلوم شده بود ولی دست خودش نبود.. فکرش رو نمیکرد یه روز توانایی یه لحظه قدم زدن آزادانه و نداشته باشه.

-هوای بیرون سرده.. ممکنه سرما بخورید.

-اشکالی نداره.. فقط چند دقیقه.

مرد چند لحظه مکث کرد و بعد خدمتکاری که درحال پایین اومدن از پله ها بود رو صدا زد.
-برو اتاق ایشون و پالتوشون رو بیار.

وقتی خدمتکار رفت بکهیون نگاهی به پنجره بزرگ با پرده های سفید و طلایی انداخت و زیر لب تشکر آرومی کرد. مرد چیزی نگفت و فقط به نیم رخ غمگین پسر که انگار گرد خاکستری رنگی روی صورتش پاشیدن زل زد. میفهمید وقتی ربطی به یه ماجرا نداشته باشی و درگیرش بشی چقدر سخته.. درک میکرد بازیچه ی خودخواهی یه نفر بودن چطوریه.‌ اما دنیا اصلا مهربون نبود..

یعنی حداقل برای اون ها که نبود.

وقتی خدمتکار اومد، کمک کرد پسر پالتوش رو تنش کنه و بعد به سمت در پشتی عمارت هدایتش کرد. چند دقیقه ای توی باغ پشت سرش قدم زد و وقتی بالاخره تصمیم گرفت برگرده داخل بهش پیشنهاد کرد بره داخل ایوان.. بکهیون برای این که به اون اتاق برنگرده بی تعلل قبول کرد.
اولین بار بود که وارد ایوان شیشه ای اون خونه میشد. چند دقیقه به اطرافش نگاه کرد و اعتراف کرد واقعا جای قشنگیه.
هرچند اونجا هنوز هم بیشتر از یه زندان براش نبود.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now