Chapter 09

470 123 2
                                    


-نمیخوام..

بکهیون با درموندگی نالید و چنگال میوه رو با پشت دست پس زد اما کای دوباره چنگال رو سمت دهنش گرفت..
-این آخریشه.. جدی میگم..

سریع گفت و باعث شد دهن کوچیک بکهیون به آرومی باز بشه..
بک میوه تو دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.. تقریبا داشت میترکید...
هنوز چند ساعت از اومدن کای نگذشته بود و اونقدر با محبت ازش پرستاری کرده بود که بکهیون به کلی شرایطش رو فراموش کرده بود...

کای چنگال رو داخل ظرف گذاشت و از رو صندلی بلند شد.. نگاه پسر کوچیکتر همزمان باهاش کشیده شد..
لبخندی به صورت معصومش زد..

-دوست داری بریم تو حیاط بشینیم؟
ابروهای کم پشت بکهیون با پیشنهادش بالا پریدن..
-حیاط؟

کای مشتاقانه سرش رو تکون داد..

-آره.. هوا خیلی خوبه.. پرستارت گفت مشکلی نیست اگه خیلی آروم راه بری..

-ولی الان نصفه شبه..

بکهیون به ساعت اشاره کرد و کای متقابلا با بیخیالی شونه ای بالا انداخت..

-مشکلی نیست.. اتفاقا الآن خلوت تره.. تو مشکلی نداری؟ سختت نیست؟

بکهیون بی حرف سری تکون داد.. براش فرقی نمیکرد.. شاید بهتر بود یه هوایی هم میخورد..
خسته شده بود انقدر تو این اتاق مسخره نشسته و به در و دیوار زل زده بود.
خواست از تخت پایین بیاد که گوشی کای زنگ خورد و باعث شد متوقف بشه.. کای گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بعد از انداختن نگاهی به صفحه ش سریع جواب داد:

-چانیول؟

گوش های بکهیون تیز شد.. پارک چانیول بود؟ ناخوداگاه حواسش به مکالمه شون پرت شد.

-آره.. وکیل لی کارای شکایتو حل کرده.. منم فردا میرم سراغ خبرنگار روزنامه..
-...
-همه چیزو بسپار به من..
-...
-جدی میگی؟
-...
-باشه خودم میبرمش..
-...
کای لبخندی زد..

-مشکلی نیست.. میبینمت.

بعد از قطع کردن تماس اومد کنار بکهیون..
-بذار کمکت کنم..

بازوش رو گرفت و از تخت پیاده ش کرد..
-میخوای برات ویلچر بیارم؟
با مهربونی سوال کرد و بکهیون سریع مخالفت کرد..

-اوه نه..
-اما ممکنه پات اذیت بشه..

لحن کای سرشار از دلسوزی بود.. بکهیون سعی کرد بهش لبخند بزنه ولی نفهمید تا چه حد موفق بود..
-خودم میتونم.

کای سری تکون داد و باشه ای زیر لب گفت.. با احتیاط بکهیون رو به سمت در برد..

-بهتره به زخمت فشار نیاری‌.. یادمه دکتر گفت عمیقه.. باید مینشستی رو ویلچر.. اصلا من پشیمون شدم.. بیا همینجا بمونیم..

- بیخیال.. من راحتم.. از ویلچر خوشم نمیاد.

بکهیون پیفی کرد و با صورت جمع شده نالید.. کای مجبود شد چیزی نگه و در عوض آهی کشید.. شاید حق داشت..
با مهربونی بازوش رو نوازش کرد و هر دو قدم به قدم به سمت در خروجی ساختمون بیمارستان حرکت کردن.
‌ بک روی نیمکت آهنی نشست و نگاهش رو تو حیاط نیمه تاریک بیمارستان چرخوند..
هوای خنک حس خوبی بهش داد..
لیوان کاغذی قهوه که کای بین راه از بوفه خریده بود جلوی صورتش گرفته شد.. نگاه کوتاهی بهش انداخت و انگشتهای باریکش رو دورش حلقه کرد
لیوان رو به بینیش نزدیک کرد و هُرم گرم خوشبوش رو نفس کشید..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now