Chapter 20

338 114 15
                                    


سرش رو به پشتی گرم و نرم صندلی ماشین چانیول تکیه داده بود و سعی میکرد از  گرمای دلچسب بخاری لذت ببره.. قطرات بارون پاییزی با سرعت به شیشه های ماشین میکوبیدن و برف پاککن  هم با حوصله مدام کنارشون میزد.. به محض اینکه از خونه بیرون زده  بودن بارون شروع به باریدن کرده بود..

البته چون از صبح ابرهای خاکستری آسمون شهر رو تیره کرده بودن، چانیول بهش تاکید کرده بود بارونی بپوشه..

از پشت شیشه  به مردمی که گاها با چتر تو پیاده روها حرکت میکردن خیره شده بود و تا لحظه ای که ماشین از حرکت ایستاد دست از کارش برنداشت..

-رسیدیم.. پیاده شو..

با صدای چانیول به خودش اومد و کمربندش رو باز کرد اما همینکه خواست در ماشین رو باز کنه چانیول بازوش رو گرفت و برش گردوند.. بکهیون با حالت سوالی به چشمهای درشت مرد کنارش نگاه کرد... چان با ملایمت دستش رو به سمت کلاه بارونی بکهیون برد و اون رو کشید روی سرش..

-حالا برو..

بکهیون لبخند متشکری بهش زد و از ماشین پیاده شد.. با بسته شدن در ماشین، چان چند لحظه از پشت شیشه های بارون خورده به هیکل لاغر پسر خیره شد و بعد کمربند خودش رو هم باز کرد..

چند دقیقه ی بعد چانیول و بکهیون هر دو داخل آسانسور ساختمان ایستاده بودن و به صدای موسیقی ای که توی اتاقک پخش میشد گوش میدادن.. چان برای یه ساعتی وقت گرفته بود که مطب خلوت باشه.. به هرحال اون یه شخصیت مشهور بود و مطمئنا دیده شدنش تو مطب یه روانپزشک خالی از حرف و حدیث نمیشد!

آسانسور بالاخره متوقف شد و هر دو نفرشون پیاده شدن.. داخل راهرو چهار واحد وجود داشت که کنار در هر کدومشون اسم یه دکتر و تخصصش روی یک تابلو طلایی رنگ نصب شده بود..

آخرین واحد متعلق به دکتر اوه سهون بود..

چانیول در مطب رو باز کرد و کنار رفت تا پسر قد کوتاه تر وارد بشه. مطب خالی بود و بجز منشی سورمه ای پوش و جوونی که مشغول تایپ کردن با رایانه ش بود هیچکس دیگه ای اونجا نبود..
با پیچیدن صدای قدمهای اونها روی سرامیک ها دختر جوون مجبور شد نگاهش رو از مانیتور بگیره و به اونها بده..

اولین نفر به چانیول نگاه کرد و بعد با طمأنینه به پسری که کنارش بود.. با نوک انگشت اشاره عینک قاب سفیدش رو روی بینیش عقب داد لبخند مؤدبی زد..

_خوش اومدین.. لطفا منتظر بمونید تا به دکتر خبر بدم.

به وضوح چانیول رو شناخته بود و نیازی به پرسیدن سوال هایی از قبیل "وقت قبلی داشتید یا نه؟" نمیدید پس معطل نکرد..

وقتی منشی تلفن رو برداشت تا به دکتر خبر بده چان و بک روی مبل های آبی رنگ و تک نفره ای که یک قسمت سالن کنار هم چیده شده بودن نشستن.. بکهیون مشغول وارسی محیط شد.. تابلوهای زیادی در یک اندازه روی دیوار رو به روشون نصب شده بود و همینطور گل های کاکتوس روی میز که گلدون های سفید داشتن حس آرامش رو به آدم القا میکرد..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now