Chapter 38

254 75 25
                                    


توان هضم اتفاقی که داشت میوفتاد رو نداشت.. اونقدر که حتی یادش رفته بود نفس بکشه.. اگه پسر تصمیم نمیگرفت دندونهاش رو توی لب پایینش فرو کنه ممکن بود حالا حالا ها هم از اون بهت لعنتی خارج نشه، اما با سوزشی که روی لبش حس کرد غیر ارادی خودش رو عقب کشید و با باسن روی چمن ها افتاد.

دهنش برای بلعیدن اکسیژن باز مونده بود و قفسه ی سینه ش بالا و پایین میشد اما تو اون لحظه، چانیول واقعا هیچی نمیفهمید.. زمان کند گذشت یا سریع؟ مردمک هاش روی اجزای صورت پسر رو به روش میچرخید و هنوز یادش نبود به بدنش حرکتی بده..

مردمک هاش برای چند ثانیه روی لبهای نیمه باز پسر ثابت موند و لرزشی توی بدنش حس کرد.. اون بوسیده بودش.. اون پسر! آب دهنش رو قورت داد.
نگاه بکهیون کم کم حالت گیج به خودش گرفت.. انگار داشت میفهمید چی شده چون چانیول تونست نگرانی ای که به مرور توی چهره ش مینشینه رو متوجه بشه.

-ت..تو..

کسی که سکوت خفه کننده رو شکست پسر مو نقره ای بود.. دست لرزونش رو جلوی دهنش گرفته بود و با تته پته برای حرف زدن تلاش میکرد ولی در آخر نتونست جز یه کلمه چیزی بگه.. چشمهاش مدام اجزای صورت مرد مقابلش رو وارسی میکردن. لعنت بهش.. واقعی بود. خواب نمیدید.

هنوز هم گیج میزد اما نه در حدی که نفهمه چه غلطی کرده.. نفس توی سینه ش حبس شد.. سکوت و بهت چانیول مستاصل ترش میکرد اما میدونست حتی یه ثانیه ی دیگه هم نمیتونه اونجا بمونه وگرنه از شرم کاری که کرده آب میشه پس دستهاش رو ستون بدنش کرد و از جاش پرید.. نگاه چانیول باهاش بالا اومد و به همون حالت به چشمهاش خیره موند. تنها فکری که اون لحظه توی ذهن قفل شده ش مثل یه چراغ هشدار روشن و خاموش میشد فرار کردن بود. هنوز هم گیج میزد اما این رو خیلی خوب فهمیده بود که غلط زیادی کرده و این مثل یه باد پر سوز بدنش رو به لرز مینداخت.

بدون اینکه سعی کنه گندی که زده رو با حرفای مسخره که مطمئنا اصلا توجیح خوبی نبودن بدتر کنه از کنار بدن بی حرکت چانیول رد شد و به سمت مقصدی که ایده ای نداشت کجاست قدم تند کرد. چرخیدن و نگاه کردن به مردی که پشت سرش جا گذاشتش سخت ترین کار دنیا به نظر میومد. پاهاش بی اینکه حواسش باشه بهشون دستور بده کجا برن به سمت ساختمون میبردنش.

گرمای سالن که پوست یخ زده ش رو بوسید کمی حواسش رو جمع تر کرد.. به سمت یه گوشه که چند تا مبل قرار داشت رفت و روی مبل سیاه رنگی نشست. با نگرانی به مهمونهایی که غرق بگو و بخند بودن نگاه کرد و وقتی مطمئن شد نگاهی بهش خیره نیست خیالش کمی راحت شد.. آرنجهاش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه هاش رو توی موهای نرمش فرو کرد.

بالاخره کاری که نباید میکرد رو انجام داد. میدونست آخرش همه چی رو خراب میکنه. چانیول نمیبخشیدش.. ازش متنفر میشد. دیگه به چشم یه دوست هم‌ نمیدیدش.
نباید به این زودی دوباره برمیگشت پیشش. باید یه مدت دیگه ازش دور میموند..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now