Chapter 60

124 35 0
                                    


هوا تاریک شده بود و چیزی تا پایان وقت اداری نمونده بود و کیونگسو نمیفهمید چرا با گذشت چند ساعت نتونسته از فکر کای که با ناراحتی شرکت رو ترک کرده خارج بشه. تو تمام این ساعت هایی که گذشته بودن به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که بهش پیام نده و نمیفهمید چشه! کیم کای به اون چه ربطی داشت؟ سعی کرد وسایلش رو از روی میزش جمع کنه و کای رو از ذهنش بیرون کنه ولی اگه این کار ممکن بود قطعا همون اول انجامش میداد.

وقتی از اتاقش بیرون رفت و با همکارای جدیدش خداحافظی کرد به سمت آسانسور رفت و دکمه ش رو زد. منتظر بود آسانسور برسه که همون لحظه ویبره ی گوشیش رو تو جیبش احساس کرد. پیامکی که از طرف کای اومده بود باعث شد ابروهاش بالا بره.

"تو پارکینگم، بیا من میرسونمت خونه."

وقتی وارد آسانسور شد دکمه ی پارکینگ رو زد.. نمیخواست اصلا با صدایی که مدت ها بود تو مغزش هی ازش دلیل نرم شدنش با کای رو میخواست حرف بزنه.

کای رو دید که سرش رو روی فرمون ماشین گذاشته بود. چند لحظه همونطور از بیرون خیره ش شد و بعد به آرومی در ماشین رو باز کرد..
کای با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با چشمهای سرخش به کیونگسو نگاه کرد. کیونگ زیر لب سلام کرد و نگاهش رو از چشمهای داغون مرد کنارش گرفت.

-خوبی؟

آروم و بدون نگاه کردن بهش پرسید و کای ماشین رو روشن کرد و در حالی که فرمون رو میچرخوند تلخندی زد.

-به نظر خوب میام؟

کیونگسو زیر چشمی نگاهش کرد. صداش هم بدجوری گرفته بود.

"نگرانشی!"

صدای تو ذهنش اعلام کرد و چشم هاش رو با حرص بست. آره اصلا نگران بود. طبیعی بود برای کسی که انقد بهش لطف کرده نگران باشه.

-با چانیول دعوا کردی؟

پرسید و کای جوابی بهش نداد.. کیونگسو سرش رو با تاسف تکون داد و ترجیح داد فعلا حرفی نزنه. نگاهش رو به خیابون دوخت و گذر ماشین ها رو تماشا کرد تا اینکه بعد از حدود بیست دقیقه به حرف اومد.
-همینجا نگه دار.. باید یکم خرید کنم.

به سوپر مارکت بزرگی که نزدیکشون بود اشاره کرد و کای ترمز کرد.

-زود برمیگردم..

گفت و از ماشین بیرون زد. چند دقیقه بعد با مشمای خریدش از در فروشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین قدم برداشت. کای به صورت جدی و چشمهای سردش خیره شد.. همیشه عبوس بود.

-بریم..

کیونگ وقتی تو ماشین نشست گفت و کای بعد از روشن کردن ماشین اینبار با سرعت بیشتری به سمت خونه رانندگی کرد. جلوی خونه نگه داشت و سرش رو چرخوند سمت پسر کوچیکتر.

-شب بخیر..

کیونگ به چشمهاش خیره شد و یهو به سمتش خم شد. کای متعجب منتظر موند تا ببینه میخواد چیکار کنه و پسر کوچیکتر با همون قیافه ی پوکرش سوییچ ماشین رو چرخوند و خاموشش کرد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now