Chapter 29

281 86 13
                                    


-چی شد پس؟

سکوت خفقان آوری که چند دقیقه توی خونه ش حاکم شده بود با سوال لوهان شکسته شد.. پسر کوچیکتر با یه حالت گیج به سمت یخچال رفت و در حالی که برای خودش میوه بر میداشت به اون نگاه میکرد..

کای حتی تلاشی برای جواب دادن بهش نکرد.. اونقدر مبهوت و عصبی بود که دلش میخواست داد بزنه. حتی به خودش جرات نداده بود دنبال کیونگسو بره و باهاش صحبت کنه.. اصلا دیگه چه حرفی واسه ی گفتن باقی گذاشته بود که بخواد بهش بزنه؟

لوهان روی یکی از صندلی های ناهارخوری نشست و با کنجکاوی در حالی که سیب قرمز رنگ تو دستش رو گاز میزد، کای رو برانداز کرد.
-چته خب؟ کیونگت کجا رفت؟

-ترسوندمش.. چقدر احمقم آخه..

کای بی توجه به سوالای لوهان زیر لب نالید و با حرص تو موهاش دست کشید..

-میخواستی بوسش کنی ترسید؟ شت.. استریته؟!

گوشای لوهان با شنیدن زمزمه ش تیز شدن و بلافاصله واکنش نشون داد. کای نگاه درمونده ای بهش انداخت..
-نمیدونم.. ولی خیلی ترسید..

-فقط توقع همچین کاری رو نداشته ازت.. چیزی نیست حالا چرا خودتو باختی؟

لحن لوهان کم کم بیخیال شد و کای اخمهاش رو به هم نزدیک کرد..

-همینجوریشم سایه مو با تیر میزد.. عالی شد.
باید میرفت دنبالش؟ ای کاش میرفت.. ای کاش نگه ش میداشت تا آروم بشه..

-اتفاقا از این به بعد بیشتر توجه ش بهت جلب میشه.

نگاه برزخی ای به لوهانِ بیخیال انداخت.
-تو نمیخواد نظر بدی.

قبل از اینکه پسر کوچیکتر بخواد در جواب بهش چیزی بگه از جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون زد. کوله پشتی کیونگسو روی مبل جا مونده بود. به سمتش رفت و بعد از اینکه روی مبل نشست اون رو تو بغلش گرفت. حالا باید چه غلطی میکرد؟
....

در شیشه ای استخر رو به آرومی باز کرد و داخل رفت.. صدای ملایم ویالون از یه گوشه شنیده میشد.. مرد جوون به همون سمت که اربابش که به شکم روی تخت ماساژ دراز کشیده و از ماساژش لذت میبرد قدم برداشت و در همون حین به صفحه ی تبلت سیاه رنگش نگاه کوتاهی انداخت..
-دیر کردی!

به محض رسیدنش ییشینگ غر زد و از لای چشم بهش نگاهی انداخت.. با احترام براش خم شد و بعد تبلت رو به سمتش گرفت.. نیازی به جواب دادن به رئیسش نبود چون مرد چینی به خوبی میدونست اون تمام روز درگیر رسیدگی به کارهایی که اون به عهده ش گذاشته بوده است و صرفا غرغرش از روی غریزه است.

ییشینگ بی حرف به صفحه ی تبلت زل زد و خیلی طول نکشید تا چشمهای خمارش برقی بزنن. مرد چینی با علاقه به عکسهایی که بادیگاردش بهش نشون میداد نگاه میکرد و تو سرش به پارک چانیول بخاطر داشتن اون الماس زیبا قبطه میخورد..
حتی خیره شدن به صورت زیبای اون پسر مو نقره ای احساس گرمای عجیبی تو وجودش ایجاد میکرد. نگاهش رو از صفحه گرفت و بادیگاردش تبلت رو عقب کشید..
-نظر تو چیه؟ به نظرت میتونم بگیرمش؟

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now