Chapter 45

193 66 7
                                    


عاشقی همیشه همینقدر دردناک بود یا مشکل فقط آشکار شدنش بود؟ دورانی که همه چیز توی قلبش یا بین خاطرات پاک شده ش پنهان بود اوقات بهتری رو میگذروند.. ناراحت بود اما نه اونقدر که حس کنه قلبش سوراخ شده. حالا باید از چی گله میکرد؟
از عشق؟ چانیول؟ خودش؟ راستی عشق بی رحم بود یا چان؟ ممکن بود اتفاقات دیگه ای که هنوز به یاد نیاورده بود شرایطش رو بدتر از این کنن؟ بعید نبود..

صدای زنگ موبایلش بلند شد و از افکار خاکستریش خارج شد و حواسش به تاریکی هوا جلب شد.. از کی توی این پارک نشسته بود و فکر میکرد؟
تازه اون لحظه بود که متوجه سرمای هوا شد و بی حسی پوست یخ زده ش شد.
به اسم چانیول روی صفحه ش نگاه کرد و چند لحظه هیچ اقدامی برای جواب دادن بهش نکرد اما در آخر انگشتش روی صفحه کشیده شد و تماس برقرار شد.

-بله؟
با صدای آرومی گفت و امیدوار شد چانیول شنیده باشتش.

-کجا رفتی؟

صدای چانیول بی حال و عصبی بود ولی باعث نشد تغییری توی حال اون ایجاد بشه.
نفسش رو به بیرون داد و به بخار کمرنگ حاصل شده تو هوای اطراف دهنش نگاهی کرد.

-پارک..

-این وقت شب؟ دیوونه شدی؟

عصبانیت صداش واضح تر شد و باعث شد نگاهی به ساعت موبایلش بندازه. هشت شب بود و اونجا بود که متوجه شد اطرافش هم نسبت به وقتی که هوا روشن بود خلوت تره.

-مشکلی هست؟

با این حال حق به جانب جوابش رو داد و دستی به پیشونیش کشید.

-لوکیشنتو برام بفرست.. میام دنبالت.

چانیول بدون اینکه جوابی به سوالش بده با لحنی که از قبل آروم تر بود گفت. بکهیون لب پایینش رو توی دهنش کشید و مکید.

-نه.. میخوام یکم قدم بزنم. خودم برمیگردم..

چانیول دیگه اصرار نکرد اما مشخص بود از باشه ای که به زبون میاورد هم چندان راضی نبود. وقتی تماس رو قطع کرد از جاش بلند شد و دستهاش رو به همراه موبایلش داخل جیب های کاپشنش فرو برد.
اینکه هیچی بین خودش و چان نباشه رو به این سرمایی که بینشون افتاده بود ترجیح میداد. این روزها حال دلش اصلا خوب نبود.. هیچ چیز خوشحالش نمیکرد.. حتی فکر به لبخند های چانیول..

قلبش تیر آرومی کشید و باعث شد دست یخ زده ش رو از جیبش بیرون بیاره تا کمی مالشش بده. قبلا هر از گاهی درد میگرفت اما اخیرا هر روز حداقل چند باری اینطوری میشد.. حتی نمیدونست دلیلشون چیه.. دلش هم نمیخواست با چان راجع بهش حرف بزنه پس فقط تحملشون میکرد.

گوشه ی خیابون چشمش به دکه ی مرغ فروشی کنار خیابون افتاد و خاطره ی اون روز بارونی که با چان توی پارک قدم زد و مرغ خوردن تو خاطرش زنده شد. قفسه ی سینه ش رو محکم تر فشرد ولی دردش هر لحظه بیشتر میشد طوری که قدمهای آهسته ش تقریبا متوقف شد و همونجا کنار خیابون در حالی که محکم قلب دردناکش رو میفشرد به جلو خم شد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now