Chapter 01

1.1K 186 25
                                    


-پدر حتما میکشدت...

سوهو برای هزارمین بار یا شاید هم ده هزارمین بار بلایی که قرار بود امشب سرش بیاد رو مثل یه پتک کوبید توی سرش..

-میشه لطفا دهنتو ببندی سوهو؟

بکهیون با حرص دهن کجی ای به قیافه مضطربش کرد و دوباره با یقه لباس طلایی رنگش ور رفت...لبای سوهو خط شدن.

-با برادر بزرگترت درست صحبت کن...

بک دست از یقه ش کشید و با آه عمیقی برگشت سمت سوهو..

-خیلی خیییلی دوست دارم... ولی خودت نمیذاری.

سوهو هوفی کرد و تو جاش چهار زانو نشست... بک به معنای واقعی کلمه داشت نقشه مرگ خودشو میریخت... این آرزو وحشتناک ترین چیزی بود که توی تمام عمر بیست و چند ساله ش شنیده بود... شک نداشت برادر کوچولوش دیوونه شده.
نفسشو پر از تاسف بیرون داد و دستی تو موهاش کشید..
بک بهش نزدیک تر شد و چرخی جلوش زد تو اون لباس واقعا بی نظیر به نظر میرسید

-فکر نمیکردم شب آخر زندگیت انقدر خوشگل بشی..

با افسوس گفت... بکهیون بی حس بهش نگاه کرد..

-نظرت چیه بری بیرون... هوم؟

درحالی که از بین دندوناش با حرص میگفت یه قدم دیگه به تخت نزدیک شد... سوهو از جاش بلند شد و با خونسردی شونه ای بالا انداخت.

-بیرون رفتن من از اتاق چیزیو عوض نمیکنه... یه حسی بهم میگه امشب آخرین شب زندگیته که البته... من دارم خیلی خوشبینانه به قضیه نگاه میکنم..

بکهیون تابی به چشماش داد و تاج طلاییش رو هم روی موهاش گذاشت..

-باشه.. عمق فاجعه رو فهمیدم... میبینی که اصلا برام مهم نیست پس برو خودتو برای شب حاضر کن...

سوهو با عصبانیت به موهاش چنگ انداخت و چند بار دهنشو باز و بسته کرد تا یه چی بار این بچه ی سر به هوا کنه ولی هر بار با دیدن قیافه ی بیخیالش پشیمون شد... آخر سر قدمای حرصیش رو به سمت در اتاق کشید..

-بیشتر فکر کن احمق..

در حالی که از اتاق خارج میشد با جدیت گفت و بدون نیم نگاهی به صورت ناراحت بک پشت در ناپدید شد..

بکهیون هوف کلافه ای کشید و نشست روی صندلی میز مطالعه ش... خیلی وقت بود که داشت فکر  میکرد... مطمئن بود نمیخواد تصمیمشو عوض کنه... تنها آرزوش همین بود و اونا نمیتونستن براورده ش نکنن!

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now