Chapter 15

452 118 5
                                    


قدم های محکم و مخصوص به خودش دونه به دونه پله های مرمری که به طبقه ی بالا متصل میشدن رو طی میکرد و حینی که در تلاش بود هیجان درونیش رو کنترل کنه بالاخره تو سالن متوقف شد‌.

با چشم دنبال اون الهه ی زیبا گشت و وقتی اونجا خبری ازش ندید فهمید باید بره تو اتاق.. مسلما سوهو باز هم چسبیده به اون تخت خواب مسخره که از نظر کریس دیگه واقعا حال بهم زن میومد.

به محض ورودش به اتاق، سوهو شبیه بدبختهایی که عامل فلاکتشون رو میبینن بهش زل زد و بعد از مدت خیلی کوتاهی با نفرت نگاهش رو چرخوند.

-بیدارت کردم؟

کریس در حالی که انگار نه انگار نگاه سوهو رو مغزش رفته باشه پرسید و وقتی لحن پر از اکراهش که گفت:

-آره.. تنهام بذار..

رو هم شنید سعی کرد نذاره اشتیاقش برای گفتن خبرش زایل بشه. پس با خونسردی بهش نزدیک شد و کنارش نشست..

سوهو دیگه حتی حوصله نداشت ازش فاصله بگیره. اصلا به درک که دوبلره گیر این شیطان افتاده بود.

کریس به صورت اخم آلودش زل زد.. هر بار که چشمش به صورت سوهو میوفتاد به این فکر میکرد که چطور تونسته اینطور وجودش رو در هم بشکنه.. چطور یه زمانی مدام پسش زده؟ واقعا به عقل خودش شک داشت! آخه چطور امکان داشت کسی مثل سوهو رو کنار خودت داشته باشی و بهش بی توجه باشی؟

متاسفانه حتی دلیلش رو به یاد نداشت.. انگار از قبل اینکه عشق سوهو آروم آروم تو رگ و پی زندگیش نفوذ کنه، قرن ها گذشته و همه چیز بین صفحات کهنه ی دفتر روزگار کم کم نم گرفته و محو شده..

یه زمانی میتونست با اطمینان خودش رو مالک قلب و روح اون بدونه اما حالا نه.. وقاحت تمام بود که دیگه اون رو مال خودش بدونه. اشتباهات گذشته ش زیاد بود اما نمیخواست شرمندگیش بخاطر اونا باعث بشه عفب بکشه چون بعد از رفتن اون موجود دوست داشتنی از زندگیش حتی یه نفس راحت نتونسته بود بکشه و اگه آرامشش رو بر نمیگردوند، میمرد..

سوهو مثل هوا بود و کریس هیچوقت نفهمیده بود، بودنش چقدر زندگی بخشه.. خیلی راحت رهاش کرده بود و به همون راحتی هم نفسش گرفته بود. آره.. سوهو عامل زنده بودنش بود و خود احمقش نفهمیده بود.. حالا مرگ هر لحظه به گلوش چنگ میزد و خراش های خون آلودش فقط اسم سوهو رو نجوا میکردن تا بیاد و روشون مرهم بذاره.

البته که کریس مشکلی نداشت تاوان بده. به اندازه ای مغرور بود که با این چیزا کم نیاره اما همه تا زمانی بود که سوهو رو بیاره پیش خودش.. تا همین چند روز پیش که طعم دوباره داشتن سوهو رو نچشیده بود مشکلی با دوری ازش نداشت؛ با تاوان دادن! اما حالا هر ساعتی که نمیدیدش دلش براش پر میکشید و هیچوقتی رو به خاطر نداشت که حالش اینطوری شده باشه و اینا براش ترسناک بود چون اگه سوهو قبولش نمیکرد واقعا نمیدونست باید چه غلطی کنه.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now