Chapter 07

509 122 6
                                    


همه چیز مثل یه لوح سفید بود.. خالیه خالی.. حس میکرد وسط یه بیابون بی سر و ته ایستاده و نمیدونه باید چیکار کنه.. کدوم سمت بره.‌حتی یه نسیم کوچیک هم نمی وزید تا تغییری تو فضا ایجاد کنه. همه چیز ثابت بود.. خنثی ترین حالت ممکن رو داشت...

میخواست آب دهنش رو قورت بده ولی دهنش دقیقا مثل همون بیابون خشکیده بود و گلوش دیگه کم کم داشت به سوزش میوفتاد.. چند نفر بالای سرش ایستاده بودن ولی چهره هیچکدومشون آشنا نبود.. اونقدر از ترس پتوی نازکی که روی پاهاش کشیده شده بود رو محکم تو مشتش میفشرد که انگشتاش درد گرفته بود..

-درد نداری؟

دکتر با مهربونی پرسید و نور چراغ قوه رو تو چشمش انداخت، مردمک چشمهاش تند تند تکون میخورد و استرسی که تو دلش بود رو به خوبی نشون میداد..

-چرا حرف نمیزنه دکتر؟

نگاهش رو به صورت پسر برنزه ای که داشت بانگرانی نگاهش میکرد انداخت.. اون دیگه کی بود؟

چرا انقدر نگران به نظر میرسید..؟ ذهنش مثل یا کاسِت خالی شده بود که هر چقدر تو دستگاه صوت میچرخه باز هم صدایی پخش نمیکنه..

-یادت هست چی شد پسر جون؟

دکتر همونطور که مشغول نوشتن یه سری مطلب روی تخته شاسی تو دستش بود زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید.. بکهیون سرش رو به چپ و راست به معنای نه تکون داد و باعث شد دکتر با تردید بهش خیره بشه...

-مطمئنی؟ اسمتو یادته؟

دکتر دوباره پرسید و تخته ی تو دستش رو به پرستاری که کنارش بود سپرد.. بکهیون سعی کرد بیشتر به حافظه ش فشار بیاره اما وقتی تلاش بی نتیجه ش رو دید وحشت زده نگاهش رو به دکتر داد..

-من.. هـ..هیچی یادم نیست..

در حالی چشمهاش از وحشت پر از اشک شده بودن زمزمه کرد... صداش از بغض لرزش گرفته بود.. چه بلایی سرش اومده بود؟

-چی داره میگه دکتر؟

صدای پر از بهت کای بالاخره بلند شد و باعث شد سر همه کسایی که تو اتاق بودن به سمتش بچرخه.. اضطراب از بند بند وجودش مشهود بود...

-احتمالا شوکه شده.. باید یکم فرصت بدیم بهش..

دکتر سعی کرد کمی آرومش کنه.. هنوز چیزی مشخص نبود، اما حتی حرف نسبتا مطمئن‌ دکتر نتونست به کای اطمینان بده.. نگاه شرمنده ش از رو صورت پسر جوونی بود که بخاطر حماقت اون به این روز افتاده بود کنار نمی رفت..

-سرم خیلی درد میکنه..

بکهیون زیر نگاه های خیره ی پسر تیره رنگی که هیچ ایده ای نداشت کیه، تقریبا عصبی با صدای گرفته ای گفت و سر باند پیچش رو بین دستهاش گرفت... سوزن سرم تو دستش میسوخت و اذیتش میکرد..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now