Chapter 24

340 90 6
                                    


به محض پیاده شدنش از ماشین باد سرد صبحگاهی به پوستش چنگ زد و لرزی به تنش انداخت.. عینک دودیش رو کمی بالا داد و در حالی که خودش رو توی پالتوی سرمه ایش مخفی میکرد از عرض جاده ی خاکی گذر کرد..

دور و اطراف تا کیلومترها فقط و فقط زمین های زراعتی و بعضا چندتایی  گلخونه به چشم میخورد و تنها ساختمونی که تو اون منطقه دیده میشد فقط و فقط همون باغی بود که کای حالا جلوی درش ایستاده بود..

انگشتش کلید زنگ رو لمس کرد و بعد دو بار پشت سر هم فشارش داد..

-الان به نگبهانا میگم در رو باز کنن..

صدای زنی بدون اینکه حتی سلام کنه خیلی خشک و ربات وار از زنگ شنیده شد..

چند دقیقه بعد که البته بخاطر سرمای بیش از حد هوا یکم طولانی به نظر میرسید در بزرگ باغ باز شد و یه مرد درشت هیکل مقابلش ایستاد..

کای از پشت تیرگی عینک نگاهی بهش انداخت و بعد سوییچ ماشینش رو به سمتش گرفت..

-بیارش داخل..

مرد سوییچ رو از دستش گرفت و اطلاعت کرد..

داخل رفت.. قدمهای سریعش پله های سنگی ساختمون رو به سرعت رد کردن و  جلوی در شیشه ای ساختمون متوقف شد.. قبل از اینکه بخواد در بزنه زنی که پشتش ایستاده بود اون رو براش باز کرد..

با ورود به ساختمون موج هوای گرم پوستش رو نوازش کرد و حس مطبوعی بهش دست داد اما با یاد آوری اینکه کجاست و قراره چیکار کنه حال خوش لحظه ایش به کل مختل شد..

عینکش رو برداشت و نیم نگاهی به زنی که از کنارش گذشت تا به سمت داخل راهنماییش کنه انداخت.. میدونست خود اون زن میدونه که باید توضیح بده پس لزومی نداشت خودش رو برای حرف زدن به زحمت بندازه..

-شونزده تا پسر و بیست دختر هستن.. رنج سنیشون همونیه که گفته بودید و همه سالمن.. تا امروز که اینجا بودن از هیچ وسیله ی ارتباطی ای به جز تلویزیون استفاده نکردن.. کاملا مراقبشون بودم.. امروز هم طبق دستورتون بهشون گفتم که قراره فردا منتقل بشن و کوله هاشون آماده ست که اونا رو هم قبل از اومدنتون چکشون کردم..

کای سرش رو تکون داد و در حالی که پشت سر زن حرکت میکرد به دور و بر نگاه انداخت..

کسایی که توی اون ویلا نگه داری میشدن بار معامله ی چانیول بودن و مسئولیتی که الان به عهده ی اون بود چک کردن صحت و سلامت محموله بود.. البته علاوه بر آدم چیزای دیگه ای هم برای چک کردن تو اون ویلا وجود داشت که باید با خودش میبردشون ..
زن در اتاقی رو باز کرد و خودش اول رفت تو.. کای پشت سرش وارد شد..

داخل اتاق به جز پنج تخت دو طبقه و کمد دیواری چیز دیگه ای وجود نداشت و روی هر تخت یک دختر جوون به خواب رفته بود..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Onde histórias criam vida. Descubra agora