Chapter 19

441 113 36
                                    


احساس میکرد حتی توانایی پایین آوردن دست های یخ زده ش رو نداره و زبونش جوری بند اومده که انگار هیچوقت قرار نیست باز بشه.. جمله ای که از بین لبهای کریس بیرون اومده بود برای قلب ترک خورده ش سنگین بود و لعنت بهش..

لعنت به کریس که انقدر عوضی و خود خواه بود.. لعنت بهش که بهش اجازه نمیداد از این شکنجه ی کوفتی خلاص بشه.. هر بار که فکر میکرد بالاخره میتونه قدم بعدیش رو برداره و به رهایی از منجلابی که خودش برای خودش ساخته بود نزدیکتر بشه اون شیطان از ناکجا آباد پیداش میشد و پاهاش رو میشکست تا مجبور باشه همه چیز رو از اول شروع کنه..

گفته بود دیوونه ش شده؟ اما کسی که اون لحظه حس دیوونگی داشت خودش بود..

دلش برای خودش میسوخت.. دوست داشت باز هم مثل این مدت به حال خودش گریه کنه اما اون اشکای بی خاصیت هیچ دردی ازش دوا نمیکردن..

حتی دیگه آبی رو آتیش قلبش هم نبودن و بدتر باعث میشدن بیشتر بسوزه..

ای کاش فقط یه نفر بود که میتونست باهاش حرف بزنه.. دلش برای بکهیون تنگ تر شد.. چقدر به بودنش نیاز داشت.. چقدر احساس تنهایی میکرد.. کاش بکهیون هیچوقت نمیرفت تا سوهو مجبور نشه دوباره قدم تو زندگی کریس بذاره..

زبونش رو روی لبهای خشکیده ش کشید و بالاخره قدرت پیدا کرد تا مچ های اون شیطان رو بگیره و دستهای داغش رو از صورتش جدا کنه.. چرا کریس اینطوری بهش خیره شده بود؟ طرز نگاه کردنش برای سوهو خیلی ناآشنا بود..

نفس های سرگردونش مدام بین نفس های داغ کریس گم میشدن..

-نمیخوای چیزی بهم بگی؟

کریس به آرومی پرسید و اون حس کرد پایین رفتن بزاق دهنش باعث میشه رو گلوش یه خراش دردناک بیوفته.. چی میخواست بشنوه؟ نکنه فکر کرده بود میتونه به همین راحتی همه چیزو پاک کنه؟

حلقه ی دستاش رو دور مچ های کریس باز کرد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نشوند..

-الان.. الان باید خوشحال بشم و اشک تو چشمام حلقه بزنه؟ باید بگم همیشه منتظر این لحظه بودم؟ بعدش همه چی فراموش میشه؟ خب اگه بگم منتظرت نبودم دروغ محضه.. خیلی صبر کردم... خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنی اما خیلی وقته بیخیال شدم.. تو ام تلاش الکی نکن چون.. چون دیگه قرار نیست طعمه ی همیشه تسلیمت برگرده تو بغلت کریس وو.. حتی اگه اینبار بخوای این خاکستر باقی مونده از زندگیمو هم به آتیش بکشی..

هر چقدر به آخر جمله ش نزدیک میشد لبخندش بیشتر محو میشد و دندوناش روی هم کلید میشدن.. از صورت کریس هیچی نمیخوند و براش مهم هم نبود..

از جاش بلند شد..

-من قبول کردم همه چی تموم شده.. فکرشو نمیکردم برای تو هم مهم باشه اما انگار هست ولی تو هم باید قبولش کنی.. حماقت من بود که عاشقت شدم.. به اندازه ی کافی هم تاوانشو دادم.. نمیخوام دوباره اون روزا رو تجربه کنم پس بس کن.. لطفا..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now