Chapter 12

483 121 26
                                    


-قرار شد دیگه همو نبینیم.

رو به روی جوی وسط اتاق بزرگش ایستاد و بالاخره بعد از اون همه غلت خوردن بین افکارش لبهاش رو برای حرف زدن از هم فاصله داد. جوی لبخند کجی زد..

-همون تصمیم رو داشتم ولی..

به این قسمت از حرفش که رسید چانیول به وضوح تونست لرزش کوچیک صداش رو بشنوه. باورش نمیشد این همون دختر محکمیه که میشناخت. با این حال پشتش رو بهش کرد و به سمت کاناپه ی داخل اتاق رفت..

-بهتره تمومش کنی جوی.. با کش دادن ماجرا فقط خودت رو اذیت میکنی.. اصلا متوجه موقعیتت هستی؟

نشست روی کاناپه و به جوی که هنوز هم سر جاش ایستاده بود زل زد.
چشمهای دختر پر از اشک شده بودن ولی انگار دلش نمیخواست گریه کنه چون حتی یه قطره هم روی گونه ش نچکید، فقط دستهاش رو مشت کرد‌.

-بیا.. یه فرصت دیگه به هم بدیم..

دختر بدون اینکه نگاهش کنه به آرومی زمزمه کرد.. اون دختر یه افسر عالی رتبه محسوب میشد. تا حالا هیچوقت برای یه رابطه حتی پیش قدم هم نشده بود اونوقت الان اینجا بود تا از کسی که با هدف قبلی نزدیکش شده بود بخواد رابطه ی فیکشون رو تموم نکنن.. باورش سخت بود.. وقتی وارد رابطه با چانیول شد فقط میخواست نقش بازی کنه.. حتی اگه کسی الان تعقبیبش میکرد افتضاح میشد اما احمق شده بود.
میدونست همه این کارش بخاطر اینه که مدت ها پنهانی انتظار یه عشق رو تو زندگیش کشیده و حالا که بالاخره تونسته بود طعمش رو بچشه نمیتونه قبول کنه به همین راحتی کنار زده بشه..

-میفهمی چی میگی؟ اصلا پدرت میدونه اینجایی؟

-فقط جوابمو بده..

بی اهمیت به چانیولی که حالا یکم هم نگران به نظر میرسید محکم گفت و چانیول چنگی تو موهاش زد. آخرین چیزی که تو شرایط فعلیش نیاز داشت عشق بود. فعلا توی سرش فقط یک چیز میچرخید اون هم این بود که  اگه یکی از کلاغای خبرچین مادرش افسر جوی رو میدید که اومده خونه ی اون چه فاجعه ای میشد. اون لعنتی که نمیدونست این دختر دلباخته ش شده!

-نه جوی نمیشه..

خیلی صریح گفت و به چشمهای دختر نگاه کرد... جوی بعد از مکث طولانی ای سرش رو تکون داد و بغضش رو قایم کرد. اومده بود تا  برای اخرین بار غرورش رو بشکنه اما حالا میفهمید چه کار احمقانه ای کرده. دیگه نباید اونجا میموند.

-باشه..
سعی کرد برای آخرین بار محکم باشه.. دلش میخواست سریع از اونجا بره اما پاهاش خیلی کند عمل میکردن..

-معذرت میخوام.

صدای چانیول بود و جوی نمیدونست چرا داره معذرت خواهی میکنه.. لبخند تلخی زد و از اتاق بیرون رفت.. چان هیچ اشتباهی نکرده بود.. کارای اون اشتباه بود.
اون عاشق یه آدم اشتباه شده بود.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now