Chapter 23

311 96 22
                                    


-باید میرفتیم بیمارستان..

لوهان غر زد و با نارضایتی  بسته ی خریدی که برای کمک به بکهیون تا دم در ویلا آورده بود رو به سمت اون گرفت.. خیلی ترسیده بود و دلش شور میزد.. قلب بکهیون موقعی که توی فروشگاه مشغول گشت زدن بودن درد گرفته بود و لوهان رو حسابی وحشت کرده بود.. هر چقدر هم که اصرار کرد اون قبول نکرده بود باهاش بره دکتر..

بکهیون بخاطر غر زدن های لو آه کلافه ای کشید.. نمیدونست این درد لعنتی دقیقا چیه.. هر از چند گاهی سمت چپ سینه ش جوری تیر میکشید که انگار همون لحظه قراره از شدتش بیهوش بشه اما چند دقیقه ی بعد طوری محو میشد که بک  حتی به سختی میتونست به یاد بیاره دردش چقدر عذاب آور و غیر قابل تحمله..

نگاهش رو از چشمای حق به جانب دوست چشم آهوییش گرفت و در آهنی باغ رو با کلیدی که چانیول بهش داده بود باز کرد، بعد در جواب لوهان لبخندی زد و بسته رو ازش گرفت.. با وجود مخالفتایی که کرده بود لوهان برای اون هم لباس خریده بود و با جمله ی " وقتی خانواده تو پیدا کردی قرضمو پس میدی" تونسته بود دهنش رو ببینده..

-اگه دوباره درد گرفت به چانیول میگم.. باشه؟ انقدر بهش فکر نکن..

لوهان مردد بهش خیره بود و رضایتی توی چشمهاش دیده نمیشد..  بکهیون لبخندش رو تکرار کرد..

-برو دیگه.. رانندهه داره کفری میشه..

لوهان بالاخره کم آورد و چشماش رو تو حدقه چرخوند.. امیدوار بود چیز جدی ای نباشه..

-باشه.. میبینمت..

قبل از اینکه به سمت تاکسی سفید رنگی که توی کوچه پارک بود بره با هوف اغراق آمیزی گفت و براش دست تکون داد..

بکهیون وارد خونه شد.. سالن خالی رو طی کرد و رفت سمت پله ها.. گرسنه و خیلی هم خسته بود..
بعد از عوض کردن لباسهاش از اتاقش بیرون زد و به سمت در اتاق چانیول رفت.. چند ضربه بهش کوبید و کمی منتظر شد.. وقتی صدایی نشنید مطمئن شد واقعا خونه نیست.. شونه هاش رو بالا انداخت و راهروی طبقه ی دوم رو به مقصد آشپزخونه ترک کرد..

آماده کردن یه غذا برای خودش خیلی طول نکشید.. بشقاب غذاش رو برداشت و رفت جلوی تلویزیون..
انقدری گرسنه ش بود که سریع غذاش رو تموم کرد و ظرف خالی رو روی میز قرار داد..

هوا رو به تاریکی میرفت و چانیول هنوز برنگشته بود.. خمیازه ای کشید و کوسنی که توی بغلش گرفته بود رو کنار دسته مبل گذاشت و روی کاناپه دراز کشید.. پاهاش یکم درد میکرد‌ و باعث میشد با نارضایتی یکم تکونشون بده..

مدت زیادی توی خونه مونده بود و حالا که یکم پیاده روی کرده بود درد اذیتش میکرد..

به تلویزیون خیره شد و سعی کرد خودش رو با موزیکی که داشت پخش میشد سرگرم کنه اما چشمهاش خسته تر از اونی بودن که بشه باز نگهشون داشت..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Where stories live. Discover now