Chapter 55

200 62 20
                                    


چند ضربه به در اتاق کوبید و بعد از شنیدن اجازه ی اربابش دستگیره رو پایین کشید. ییشینگ روی تخت مجلل پسر، کنار بدن به خواب رفته ش نشسته بود و با ورودش مقصد نگاهش رو به اون داد.
محافظ با قدم های محتاطی که مراقب بود خواب آروم پسر رو به هم نزنه جلو رفت و وقتی به تخت رسید متوجه صورت عرق کرده و رنگ پریده ش شد.

-چیکار کردی؟

ییشینگ پرسید و با سوالش نگاه مرد محافظ به صورت اون منتقل شد.

-قربان پروازتون آماده ست. فردا غروب با هواپیمای اختصاصیتون..

ییشینگ سرش رو با رضایت تکون داد و دستی به صورت تب دار بکهیون که از دیروز تب کرده و بیهوش بود کشید. طبق معمول انگار همه چیز رو به ضعف جسمیش مربوط بود. فقط باید یکم دیگه تحمل میکرد. وقتی به چین میرسیدن میتونست یه مدت وقت زیادی براش بذاره و تا کامل خوب نمیشد برنمیگشت کره. اما الان درگیری های زیادی داشت و میدونست خدمتکار ها و پرستار نمیتونن اون رو مجبور به خوردن غذا و دارو کنن. قطعا‌ بخاطر همین بود که حالش خوب نمیشد.

-به دکتر بگو بیاد معاینه ش کنه. تبش هنوز قطع نشده.
....

روز بعد بکهیون هنوز هم تب داشت اما بیهوش نبود. به ناچار روی پاهاش ایستاده بود و درحالی که بدنش لرزه ی ریزی داشت به کمک دو بادیگارد به سمت ماشین مشکی رنگ جلوی ساختمون برده میشد. ایده ای نداشت میخواد کجا بره.. انقدر بیحال و داغ بود که دلش میخواست همونجا روی زمین بذارنش تا فقط بتونه دراز بکشه و چشمهاش رو ببنده.. با این حال میدونست باید بترسه. باید میترسید چون داشت توسط افراد جانگ ییشینگ از اون عمارت خارج میشد.

جلوی ماشین که رسیدن، متوجه صدای قدم هایی شد که روی سنگ فرش به سمتش میومد. سرش رو به زور چرخوند و به ییشینگ و محافظ هاش نگاهی انداخت. مرد چینی با کت و شلوار آبی رنگ، جلوتر از بقیه و دقیقا سینه به سینه ی اون ایستاد.
لبخندی به صورت بی رنگ اون زد و دستش رو بالا آورد. بکهیون تکونی خورد ولی بی جون تر از اون بود که بتونه خودش رو عقب بکشه و البته اون دو نفری که بازوهاش رو گرفته بودن هم توی تکون نخوردنش بی تاثیر نبودن.

ییشینگ یقه ی پالتویی که تنش بود رو مرتب کرد و شالگردنی که روی شونه هاش بود رو دور گردنش پیچید و اون رو تا روی لبهاش بالا آورد.

-یکم تحمل کن.. بعدش بهترین دکتر چین رو میارم بالا سرت تا خوب شی.

در حالی که به سمتش خم شده بود با لحن به ظاهر دلسوزی زمزمه کرد و نگاه براق و پیروزش رو به چشمهای بک داد. چین؟! نفس تو سینه ش حبس شد. توانش رو جمع کرد و تونست قدمی به عقب برداره.‌ اون نمیتونست انقدر عوضی باشه!

-سوار شو عزیزم.. تو فرودگاه میبینمت.

ییشینگ با لبخند بدجنسی گفت و خودش در ماشین رو براش باز کرد. بکهیون که مستاصل نگاهش میکرد به زور بادیگارد ها توی ماشین نشست و به این فکر کرد میتونه توی فرودگاه از یه نفر کمک بگیره؟ اونجا به هر حال پلیس داشت.. اینطور نبود؟ اما فکر نمیکرد ییشینگ انقدر احمق باشه که کاری کنه که خودش اینجوری تو خط بیوفته..

✮⊰ GorGeous ⊱✮Où les histoires vivent. Découvrez maintenant