Chapter 33

249 81 12
                                    


-شروع کنیم؟

با سوال دکتر بکهیون مردد نگاهش کرد.. مطمئن نبود آماده باشه اما میدونست این کار اگه به نفعش نباشه به ضررش هم نیست. البته شاید هم بود! حالا که فکرش رو میکرد میدید نمیدونست چه جوابی باید بده..

-میترسی؟
سهون که تعللش رو دید با لبخند مهربونی پرسید و بک نفس عمیقی کشید..

-نمیدونم ترسه یا نه..

سهون دستش رو بالا آورد، اون رو روی شونه ش گذاشت و فشار ملایمی به نشانه دلگرمی بهش وارد کرد..

-به هر حال قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.. خب؟ یا یه چیزایی یادت میاد و یا هم نه.. فقط همین..
-اگه بعدش از برگشتن خاطراتم پشیمون بشم چی؟ اگه.. اگه بفهمم فراموشیم به جای اینکه عذاب باشه یه پاداشه چی؟

سهون دستش رو از روی شونه ش برداشت و عقب کشید.

-فکر میکردم دلیلت برای اومدن پیش من برگشتن حافظه ت باشه!

-بود..

بک بلافاصله در جوابش گفت و بعد لبش رو گاز گرفت.. آره بود.. تا قبل از اینکه خودش رو تو یک قدمیش ببینه فکر میکرد حتی یه ذره هم تردید نداره اما حالا.. حالا داشت.. 

-ببین.. خاطراتت جزئی از هویتته.. هر اتفاقی که تا به الان برات افتاده یه بخش جدایی ناپذیر از توئه.. نمیگم باید دوستشون داشته باشی اما فرار ازشونم چاره ی کارت نیست.. 

سهون سکوت کوتاهی که به وجود اومده بود رو شکست و بکهیون کلافه سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.. شاید هم فقط داشت منفی میبافت. اصلا اگه سرنوشتش این بود که همه چیز رو فراموش کنه خب پس برگشتنشون هم دست سرنوشت بود و چه اینجا چه تو یه موقعیت دیگه این اتفاق میوفتاد! البته که همه ی اینها احتمالاتی بودن که سعی میکرد خودش رو باهاشون راضی کنه. از اون گذشته.. اگه میخواست اینطوری کنه باز هم باید سربار چانیول میموند.. اگه یک درصد هم احتمال داشت که حافظه ش برگرده دیگه یه بار روی دوش چان نمیموند پس حتی اگه شده به خاطر چان باید تردید لعنتیش رو کنار میذاشت.. 

سهون با دیدن موافقتش دوباره شونه ش رو فشار داد و بعد با تکیه دادن دستش به بالای صندلی خودش رو کمی خم کرد و با گرفتن زنجیر ساعت اون رو جلوی صورت بکهیون گرفت.

-نگاهت فقط به مرکز این ساعت باشه.. خب؟

بکهیون مطیعانه سر تکون داد و چشمهاش رو روی اون جسم گرد طلایی زوم کرد.. سهون به دستش تکونی داد و ساعت به چپ و راست حرکت کرد.. زمان کمی برد تا حرکات منظم و منظم تر بشن..

یک.. دو.. سه.. چهار.. پنج.. شش..

مردمک چشمهای بکهیون همزمان با هر رفت و برگشت ساعت دنبالش میکرد و همه تلاشش رو به کار میبرد تا نگاهش منحرف نشه. اتاق ساکتِ ساکت بود و تنها صدایی که ممکن بود حواس بک بهش پرت بشه تیک تاک ریز ساعتی بود که جلوش تکون میخورد.. هر چند اون صدا هم اونقدر منظم بود که بیشتر ذهنش رو با حرکات هماهنگ میکرد.

✮⊰ GorGeous ⊱✮Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt