𖥸Part 51𖥸

583 142 25
                                    

گفت و گوی سه نفره ای که در اون ون نینگ بیشتر شنونده بود و تنها با نگاهش التماس میکرد برای ووشیان غیر قابل تحمل شده بود. ووشیان بیشتر از این نمیتونست تو شهر بی شب بمونه بنابراین خواهر و برادر رو پشت سر گذاشت و میشه گفت تقریبا از محیط خفه ی اونجا فرار کرد.

ون چینگ چیزی نگفت و مانع رفتنش نشد. تنها پشت میز نشست و شقیقه اش رو به انگشت هاش تکیه داد. ون نینگ هم در سکوت نشسته بود و به خواهرش نگاه میکرد. بعد از گذشت چند دقیقه ون نینگ از روی تخت بلند شد، اهسته قدم برداشت و خودش رو به خواهرش رسوند. مقابلش نشست و دستش رو روی دست ازاد ون چینگ گذاشت.

ون چینگ با حس لمس دست برادرش سرش رو بلند کرد. صورت رنگ پریده برادرش مقابل چشم هاش بودن و دستای یخ زده اس باعث میشد سنگینی توی سینه اش بیشتر از قبل بشه.

ون نینگ سرش رو خم کرد و نگاهش رو به زمین داد. اگر انقدر ضعیف نبود، خواهرش مجبور نمیشد چنین دردسر هایی رو تحمل کنه. به جای یه تکیه گاه و حامی تبدیل به نقطه ضعفش شده بود و این عذابش میداد. گاهی وقت ها درک میکرد که چرا ووشیان برای قوی تر و بهتر شدن اصرار میکرد. اون هم مثل خودش یه خواهر داشت که بهش اهمیت میداد. ولی از اینکه این تلاش ها نتیجه عکس بدن میترسید. اون وقت خودش تبدیل به دلیلی نمیشد که به خواهرش اسیب زده؟

بین خواهر و برادر تنها سکوت بود و بس. ون چینگ انقدر برای سلامت برادرش در تلاش بود که فراموش کرده بود ون نینگ علاوه بر نگرانی، به حضورش هم نیاز داره. فاصله ای که بینشون افتاده بود، مانع از این بود که ون نینگ بتونه حرفی بزنه و ون چینگ نمیدونست چی بگه.

ون چینگ دستش رو از بین دست بردارش بیرون کشید. از اینکه اون رو تو چنین وضعیتی میدید متنفر بود و نمیتونست تحمل کنه. دستوری و کوتاه گفت:"استراحت کن." و بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.

پشت در اتاق ون نینگ دو شیطان با درجه های پایین تر منتظر ایستاده بودن. با اومدن اربابشون به ون چینگ به خبر دادن که یه نفر قصد ملاقات با اون رو داره. اون موقع بود که ون چینگ فهمید ووشیان تنها مهمان اون روزش از قبیله ی جیانگ نیست. اگر ووشیان بود خیلی راحت اون رو به اتاق خودش دعوت میکرد ولی اینبار به افرادش سپرد مهمانشون رو به اتاقی که مخصوص چنین ملاقات هایی بود راهنمایی کنن.

وقتی وارد اتاق شد، مهمانش از قبل وسط اتاق منتظر ایستاده بود. صدای قدم های محکم ون چینگ روی سنگ فرش اتاق به گوشش رسید و به سمتش چرخید.

ون چینگ بی توجه به پسر و احترامی که گذاشت، از کنارش رد شد. تک پله ی بالای اتاق رو بالا رفت و روی صندلی مستطیلی که اونجا قرار داشت نشست. صندلی نرم بود اما پایه ها و میزی که دقیق وسطش قرار داشت از چوب ساخته شده و کاملا محکم بودن.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now