.♡Part 13♡.

1.1K 232 50
                                    

یک ماه از شبی که اولین بار ووشیان رو دیده بود میگذشت.

صبحا خبری از ووشیان نبود. ولی شب وقتی برمیگشت بازهم ووشیان با نوای فلوت ازش استقبال میکرد. هربار بدون حرف سمت اتاقش میرفت و مطمئن بود ووشیان هم بدنبالش میاد.

این روند تکراری تبدیل به عادت شده بود.

هر شب وقتی ووشیان از درخت پایین میپرسید و بهش میرسید، پرحرفی هاشو شروع میکرد. از روزش میگفت. از اتفاقاتی که حین رقابتش با فرشته های احمق قبیله ی جین واسش میوفتاد و امتیاز و قدرتی که روز به روز بیشتر میشد. سوالای مختلف میپرسد و با نت هایی که وانگجی نوشته بود تمرین میکرد. حتی گاهی وقتا یه نت رو اشتباه میزد تا توجه وانگجی بهش جلب بشه و بتونه به حرف بکشتش.

دیگه از افراد قبیله اش مخفی نمیشد. با خودش کنار اومده بود که کامل تبدیل نشده و به دنبال راهی بود تا تبدیلشو کامل کنه. از تمرکزش روی فریب دادن وانگجی هم کم نشده بود ولی پیشرفتی هم نکرده بود. دیگه مثل روزای اول کینه نداشت. همه چیز براش مثل یه بازی شده بود نه بیشتر. ولی حس میکرد اگه عقب بکشه توی قبول کرده که توی این رقابت ناگفته شکست خورده.

جو بینشون ملایم بود. وانگجی هم دیگه پسش نمیزد و هر شب اونو به اتاقش راه میداد. حتی خیلی وقت بود زبونش رو لال نکرده بود. برعکس.

ووشیان متوجه شده بود که وانگجی به حرفاش گوش میده فقط جواب نمیده. شاید از هر ده سوال دوتاشو با "همم" و یکی شو با چند کلمه جواب میگرفت.

اینجوری نمیشد. باید دنبال یه راه بهتر میگشت پس سراغ کلید حل مشکلات و الگوش رفت. یانلی.

میدونست یانلی برای ماموریت رفته زمین. شب قبل براش تعریف کرده بود که چجوری بین بچه های یه پیرمرد پولدار تفرقه انداخته تا بخاطر ارث پدری به جون هم بیوفتن. یانلی به اینکاراش افتخار نمیکرد.

گول زدن ادما بخاطر حرص و طمع کار سختی نبود اما برای قبیله ی درجه چهاری مثل اونا ماموریت های این چنینی زیاد بود.

ماموریت های سخت تر، فریب دادن ادمایی که روحیه قوی و مقاومی داشتن یا حتی به نابودی کشیدن یک ایالت یا کشور مخصوص درجه های بالاتر بود.

مجبور بود صبر کنه تا خواهر بزرگترش برسه ولی صبر کردن چیزی نبود که با خون ووشیان بسازه. مینشست. بلند میشد. قدم میزد. به وانگجی و اخلاقش فکر میکرد. به دیوار محکمی که بینشون کشیده بود لعنت میفرستاد و باز هم نشست.

بار بعدی از جا میپرید و این بار خودشو اون دختر زمینی رو لعنت میفرستاد. 'اخه منو چه به این مسخره بازیا. دختره ی احمق. من از اون دخترم احمق تر. کی به تو گفت اخه جوت بگیره به حرف زمینی های احساساتی گوش بدی. خیلی از عشق حالیته خودت که میخوایی یکی بدتر از خودتم عاشق کنی؟ وانگجی اگه احساس حالیش بود منزوی نمیشد.'

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now