Part 80

375 79 67
                                    

اصلا نیازی به یاداوری دختری که حتی نمیشناخت بود؟ برای ووشیانی که بعد از تبدیل بیشتر وقتش رو صرف یادگیری طلسم های مختلف کرده بود تشخیص سنگینی طلسمی که روی پارچه قرار داشت سخت نبود. اخم بین ابروهاش نشست. هنوز گیج بود. از زمان خبر نداشت، نمیدونست کجاست و شخص کنارش رو نمیشناخت. همه چیز نا معلوم و غیر قابل فهم بود. مدت طولانی خوابیدن باعث شده بود تا ذهنش از یاداوری و چیدن خاطرات پشت سر هم عاجز باشه.

شقیقه اش رو به دستش تکیه داد و سعی کرد تمرکز کنه. اون توی یه جنگل بود و بعدش..

لی ار با دیدن وضعیتش نگران به صورتش خیره شد و سعی کرد متوجه علت اخم ووشیان بشه. اروم پرسید:"درد داری؟"


ووشیان بی توجه به ذهن اشفتش از دختر پرسید:"طلسم روی پارچه..؟"



لی ار ناخوادگاه عقب کشید و اوای نامفهومی مثل اوه تولید کرد:"تونستی حسش کنی؟ کار اربابه. فقط برای اینکه مطمئن شه تلاشی برای برداشتن چشم بند نمیکنی. تا وقتی بهش دست نزنی دردی نداره ولی اگه بخوایی به اجبار برش داری به چشم هات اسیب میزنه. میشه گفت یه چیز تو مایه های طلسم سکوت قبیله لان."


دست ووشیان پایین اومد. به سمت صدا گفت:"انقدر هویت اربابت خاصه که دست به چنین کاری زده؟"


با وجود اینکه میدونست ووشیان نمیبینه، لی ار شونه اش رو بالا انداخت و به این فکر کرد که هویت رهبر جدید قبیله نیه و قدرت اول بهشت تا چه حد خاص حساب میشه؟


تو سکوت لی ار ووشیان باز هم درگیر خاطرات شلخته و مبهمش شده بود. مطمئن بود تو اون جنگل وسط یه مبارزه گیر افتاده. طرف مقابلش یه فرشته زرد پوش بود که به خوبی میشناخت.


لی ار بازهم پابرهنه بین خاطراش پرید: "مهم تر از هویت اربابم بهتره فعلا روی افزایش انرژیت کار کنی. حالا که به هوش اومدی بقیش به پای خودته."


درک این موقعیت که الان کجای زندگیش ایستاده باعث میشد تا حواس پرتی های لی ار کلافه اش کنه. در واقع نیاز داشت اول بفهمه چی شده که سر از اینجا در اورده تا بعد از اون روی هویت کسی که اینجوری چشم هاش رو با طلسم پوشونده فکر کنه.

به یاد داشت که مبارزه اش با جین زی شوان یه شکست واقعی بود. مرگ رو به وضوح در اون لحظه حس کرده بود. پرسید: "اربابت بود ‌که نجاتم داد؟"


لی ار قبل از جواب فکر کرد. باید میگفت؟ به هرحال خاطرات ووشیان حضور وانگجی رو ثبت کرده بودن. گفتن یا نگفتن فرقی نمیکرد. هرچند قبل از لی ار ووشیان خودش جواب داد: "نه. اون از چنین طلسمی استفاده نمیکنه. "

لی ار چند بار پلک زد. قطعا منظور ووشیان وانگجی بود. پس برخلاف جین زیشوان، ووشیان خاطراتش رو به یاد داشت؟


ووشیان دوباره به شقیقه اش فشار اورد. اون صدای موسیقی کاملا واضح و واقعی به نظر میرسید. هاله ی سفیدی از فرود یه فرشته سفید پوش رو قبل از به خواب رفتن بیاد داشت. پس اینجا چیکار میکرد؟ هر نقطه ای از سه قلمرو و یا حتی قلمرو های بیشتری که ممکن بود وجود داشته باشه.. اما قطعا اتاق سکوت نبود. همه چیز فقط یه توهم بود؟


لی ار بلاخره متوجه ذهن درگیر ووشیان شد. در سکوت منتظر نشست و با چشمای گرد و لب هایی که بهم فشار میداد به حالاتش نگاه کرد.


ووشیان اخم داشت. علاوه بر اتفاقات قبل از بیهوشیش خاطراتی تو ذهنش پراکنده بودن که به هیچ بازه ای از زمان تعلق نداشتن. خودش رو تو مکانی میدید که مطمئن بود هیچ وقت پا نزاشته... یه کوهستان. پشت سرش یه حصار قرار داشت و چشماش هیچ اهمیتی به افراد پشت حصار نمیداد. اصلا نمیدیدشون! چشم هاش فقط رو فرد مقابلش قفل شده بودن.


به قامت زخمی که لباسش بیشتر از سفیدی پارچه به رنگ خون بود. موهای بلند مشکی و دو بال شکسته سفید. در ابتدا هیچ ایده ای نداشت اونجا چیکار میکنه. فقط نیرویی از درونش اون رو به اونجا کشونده بود. انگار که تو اون لحظه تنها به اون نقطه نامعلوم تعلق داره.


نقطه ای که یه فرشته پشت بهش ایستاده بود و بی رحمانه ضربه های مجازات صاعقه رو تحمل میکرد. ضربه هایی که مشخص بود فقط به هدف مجازات یه فرشته فرود میان و به اون اسیبی نمیرسونن. هرچند با هر ضربه نه تنها جسم اون فرشته ی بهشت، که قلب ووشیان هم درد میگرفت و اسیب میدید.


چند قدم جلو رفت. این فرشته با قامت اشنا کی بود که این چنین مورد خشم بهشت قرار گرفته بود؟ یه فرشته با اون حجم از پاکیش اصلا میتونست بهشت رو به خشم در بیاره؟ و بعد با ناباوری به چهره ای که پشت پارچه ی سفید پنهون شده بود نگاه کرد.


حتی نتونست پلک بزنه و بعد زانوهای فرشته ی بهشت لرزیدن و پاهاش توان خودشونو از دست دادن. ووشیان همزمان از بهت بیرون اومد. اغوشش رو باز کرد و بعد جسم فرشته محبوبش بود که ما بین دست هاش سقوط کرد. سینه ووشیان میسوخت و هم زمان پر از خشم شد. سنگینی سری که روی سینه اش قرار داشت اتش خشمش رو بیشتر میکرد.


زمزمه ضعیف وانگجی رو شنید که اسمش رو صدا زد. فقط تونست جواب بده: "خودمم.. من اینجام.."


در اون لحظه لان وانگجی، تو اغوشش بود. با چشم های بسته سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و احساس میکرد درست همون نقطه چیزی به شدت میتپه. از خشم و درد. متنفر بود از اینکه چنین فرشته ی قدرتمندی رو اسیب دیده ببینه. وانگجی مقابلش همواره یه قامت سفید پوش استوار بود. که با یه دست پشت کمرش و گاهی اوقات شمشیر تو دستش راه میرفت. با شاگرداش صحبت میکرد و به شکل عجیبی در مقابلش مهربون بود و به خواسته هاش توجه نشون میداد.

دوست داشت مقابل هرچیزی که وانگجی رو به چنین مجازاتی محکوم کرده بایسته و مانع اسیب دیدنش بشه اما تنها تونست کاملا بی فایده اونجا بشینه و تمام تلاشش رو برای پنهان کردن وانگجی در آغوشش انجام بده تا شاید ضربه های کمتری جسم عزیزش رو مورد حمله قرار میدادن.


با احساس دیگه ای تو وجودش که انگار اولین بار بود درکش میکرد، وانگجی رو محکم تر در آغوش گرفت. حسی که بارها تو موقعیت های مختلف نسبت به وانگجی تجربه کرده بود. وقتی کنارش مینشست. وقتی کنار هم دور از چشم بقیه وقت میگذروندن. وقت غذا، وقت خواب، وقت بوسه های گاه به گاهشون..


اون موقع ها هیچ وقت نمیفهمید این چیه که تو سینه اش میجوشه و تا مغز سرش بالا میاد. باعث میشه معده اش به هیجان بیوفته و قلبش تند تر از هر وقت دیگه ای بزنه. میدونست که این میتونه دوست داشتن باشه. انکاری در کار نبود. ووشیان هر لحظه کنار وانگجی رو دوست داشت. اما حالا میفهمید که این حس فقط دوست داشتن نبود.


در نظرش اون موقع فقط خوشحالی بود و دوست داشتن..


ارامش بود و دوست داشتن


امنیت بود و دوست داشتن

یا حتی سکوت بود و دوست داشتن...


ولی الان، ما بین احساس نگرانی و خشم برای پسری که تو اغوشش افتاده بود باز هم همون حس وجود داشت و تازه الان معنیش رو درک میکرد. این فقط دوست داشتن نبود.. این.. فراتر از اون... عشق بود!


تو اون زمان و مکان نامعلوم انگار مانعی از روی قلب و احساسات ووشیان برداشته شده بود تا پسر نیمه شیطان به وضوح بفهمه اسم واقعی احساساتی که تو قلبش جریان داره چیه..


بعد از اون، ووشیان تک تک کلمات وانگجی توی رویاش رو به یاد اورد. وانگجی متاسف بود. حتی از نخ قرمز سرنوشت حرف زد و بعد وانگجی اعتراف کرد به یاد اورده.


تمام مدت مکالمه اشون ووشیان درمونده بود. از درون التماس میکرد مجازات وانگجی رو متوقف کنن. زجه میزد و هق هق گریه میکرد ولی اشکی نبود... انگار که بهشت حتی اون رو هم با گرفتن تواناییش برای نجات معشوقه اش و حتی زجه زدن و التماس برای متوقف کردن مجازات بهشت، مجازات کرده بود‌.

مطمئن بود اون لحظه میدونه چرا وانگجیش به چنین جایی اورده شده، محکوم به مجازاته و حتی میدونست که وانگجی از بیاد اوردن چه چیزی حرف میزنه.


پس چرا الان بیاد نمیاورد؟ تمام اون اتفاقات هیچ گوشه ای از خاطرات ووشیان جا نداشتن و مطمئن بود بعد از مبارزه اش با جین زیشوان، همه این هارو تو خواب دیده. ذهنش چرا باید چنین توهمی میساخت؟


پس اون لحظه نجاتش توسط وانگجی، ممکن بود حتی اون موقع هم، ذهنش قبل از مرگ برای اروم کردن خودش چنین توهمی ساخته باشه؟ یعنی حتی اون هم یه رویا بود؟


دستش رو روی قلبش گذاشت، احساسش برای یه توهم زیادی واقعی بودن و میتونست هنوز هم تک تکش رو، نگرانی، خشم، ترس از اسیب دیدن وانگجی و حتی عشقش رو به خوبی احساس کنه.


نیاز داشت تنها باشه و به جدا کردن مرز رویا و واقعیت ادامه بده. کوتاه گفت:"نیاز به جمع اوری نیروم دارم.."


دختر کنارش بلاخره تکون خورد و اجازه گرفت واکنشی نشون بده:"متوجهم متوجهم.. من میرم تا اذیت نشی. وقتی حس کردی اماده ای به زمین برت میگردونم و اونجا طلسم ارباب از بین میره. میتونی به یونمنگ برگردی."


ذهن ووشیان به قدری درگیر بود که نتونه توجهی به کلمات لی ار نشون بده، حتی فراموش کرد باید از دختر و ارباب با هویت خاصش تشکر کنه. فقط وقتی از اشفتگی ذهنش خارج شد و تونست کمی تمرکز کنه، متوجه شد مدت طولانی رو تو اتاق تنها مونده.

///



پنهان نگه داشتن یک جنگ تنها تا قبل از شروعش امکان پذیر بود. با اولین حمله اشکار به شهر بی شب خبر جنگی که رهبر جدید بهشت به راه انداخته به دورترین نقاط دو قلمرو هم رسید و حالا دو سرزمین به اشوب کشیده شده بود


از جمله اون افراد میشد به اولین یشم گوسو، لان شیچن اشاره کرد‌. زندانی شدن برادرش چیزی نبود که بتونه راحت باهاش کنار بیاد ولی قوانین و جدیت لان چیرن مانع از این میشد که کاری از دستش بر بیاد. حالا با خبر شده بود که هوایسانگ درست ۶ ماه بعد از به قدرت رسیدنش چنین جنگی راه انداخته و خالی از تلفات نبوده!



هوایسانگ هم قصد نداشت تا ابد این حمله رو مخفی نگه داره. بعد از فرستادن یانلی به سمت وانگجی نمیتونست کاملا به اون دختر اعتماد کنه و منتظر بشینه تا ماموریتش رو کامل کنه. اگر درصدی احتمال این وجود داشت که یانلی نتونه وانگجی رو از زندان خارج کنه باید با یه نقشه پشتیبان اماده مبیبود. این دقیقا همون بخش مخفی نقشه ش بود.



جایی که لان جینگ یی پا پیش میزاشت. هرچند جینگ یی دست نفر دومی رو هم گرفته بود و با خودش اورده بود و به همراه سه نفر از سربازان نیه به شهر بی شب نفوذ کردن. نقشه ی راه های مخفی شهر بی شب از قبل توسط یانلی به هوایسانگ رسیده بود و بدون دردسر زیادی هر سه به محل اقامت ون نینگ رسیده بودن.


ون چینگ متوجه شخصیت برادرش بود بنابراین اطراف اقامتگاه ون نینگ کمتر از هر جای دیگه ای سرباز و نگهبان وجود داشت تا ارامش برادرش رو بهم نزنه و این به نفع اون ها بود. کی فکرش رو میکرد روزی از طبقات مختلف بهشت، به بالاترین طبقه جهنم نفوذ کنن تا برادر ملکه جدید جهنم رو به گروگان بگیرن؟


حالا همه چیز به این مرحله رسیده بود. درون چهره ون چینگ تنها خشم دیده میشد. وحشتش رو پشت چشمایی که با نفرت به هوایسانگ خیره شده بودن مخفی کرده بود. نقشه شهر بی شب نه تنها به راحتی لو رفته بود که حتی حالا پذیرای مهمانان ناخونده زیادی از بهشت شده بود. همه چیز با گستاخی قبیله ی نیه شروع شد و همین جرئت کافی رو به سرباز های بهشت میداد تا به خودشون اجازه بدن پارو فراتر بزارن و به شهر بی شب حمله کنن، جنگ به راه بندازن و مهم تر از همه برادرش رو به گروگان بگیرن.


نیه هوایسانگ تنها با یک دلیل اومده بود و برای پس گرفتنش روی جون بد کسی دست گذاشته بود. مهم نبود خشم و نفرت اون لحظه ون چینگ تا چه حد قویه. حتی نمیتونست روی قدرتش برای مبارزه با هوایسانگ حساب باز کنه چون قوی تر از همه این ها ترس از دست دادن برادرش بود. برای ون چینگ مهم نبود بهشت فرو بریزه یا جهنم نابود بشه. چیزی که بخاطرش تا این مرحله پیش رفت و خودش رو به این نقطه رسوند دقیقا تو دست های رهبر جدید قبیله نیه اسیر شده بود و برای نجات ون نینگ حاضر نبود روی هیچ چیزی ریسک کنه.


پشت سر هوایسانگ لان جینگ یی و ون یوان، ون نینگ رو اسیر گرفته بودن. هرچند ون نینگ اروم بنظر میرسد و اصلا شبیه یه گروگان یا اسیر جنگی نبود و حتی گاهی اوقات با وجود لکنتی که میگرفت، مکالمه ای رو با ون یوان و جینگ یی شروع میکرد. با وجود اینکه برای ون نینگ صحبت با افراد غریبه سخت بود و حتی باعث بیشتر شدن اضطراب و لکنتش میشد در کنار این دو فرشته بهشتی اضطرابی نداشت.


از همون لحظه ای که جینگ یی پا به اتاقش گذاشته بود ابتدا خودش رو معرفی کرده بود و حتی توضیح داد که برای نجات استادش به کمکش نیاز دارن! ون نینگ متوجه نقشه خواهرش بود و نمیخواست به خاطر اون خواهرش این چنین ریسک کنه و پاشو فراتر از هر قانون و طبیعتی بزاره. بنابراین مشکلی در کمک به ازاد کردن لان وانگجی نمیدید.


و در نهایت کاملا محترمانه به گروگان گرفته شده بود!!


بر خلاف ارامش ون نینگ که خودش رو تسلیم کرده بود، ون چینگ اشفته و نگران بود. اون دختر هیچ اعتمادی به هوایسانگ نداشت. خشم هوایسانگ به هنگام مرگ برادرش رو به وضوح بیاد داشت و هیچ اطمینانی از اینکه هوایسانگ برای انتقام مرگ برادرش، برادر اونو ازش نمیگیره وجود نداشت.



هوایسانگ باد بزنش رو بست و به سمت مسیر دره اشاره کرد:" بنظرت عذابی که یه شیطان تو اون دره میکشه چقدره؟"


ون چینگ از بین دندوناش غرید: "جرئتش رو نداری." بند بند انگشتاش از فشاری که به لبه ی دیوار کوتاه مقابلش میاورد سفید شده بودن.

ما بینشون زمینی پوشیده از خون های ریخته شده قرار داشت و کشته شده هایی که تبدیل به ذرات روشن و تیره خاکستر شده بودن.


هوایسانگ با ارامش گفت:"من برای ازاد کردن فرشته ای که هنوز خشم بهشت نسبت بهش تموم نشده یه جنگ راه انداختم. چرا فکر میکنین از کشتن یه شیطان تو اتش این دره عقب میکشم؟"


ون چینگ فریاد کشید:"دستت بهش بخوره کافیه تا تمام قبیله ات رو نابود کنم." بدنش به لرزه افتاده بود و تمام تلاشش برای کنترل خودش از بین رفت.


هوایسانگ پوزخند زد:"اون الان تو دستای منه و رسما هیچ کاری نمیتونی بکنی."


ون چینگ گفت: "فکر میکنی این چیزیه که اون هم بخواد؟ با اینکار بار گناه اون رو هم بیشتر میکنی." صداش از حد معمول فراتر رفته بود. انگار که اگر ذره ای از تن صداش کم میکرد نمیتونست عمق ماجرارو بیان کنه.


بلافاصله بعد از اتمام حرف ون چینگ هوایسانگ دستش رو به سمت ون نینگ گرفت و با نیرویی که وارد کرد ون نینگ از حصار دست جینگ یی خارج شد و به سمتش کشیده شد. جینگ یی و ون یوان انتظار این حرکت رو نداشتن و هر دو جا خوردن. ون نینگ ذره ای توان مقاومت نداشت و حالا میشد نگرانی اخر این ماجرارو تو چشمای دو دوستی که کنار هم ایستاده بودن دید. اگر هوایسانگ تهدیدش رو عملی میکرد چی میشد؟


اسیب دیدن ون نینگ تو برنامه اشون نبود فرقی نمیکرد طرفشون یه شیطانه، اونا هیچ علاقه ای به اسیب دیدنش نداشتن. مخصوصا که ون نینگ بر خلاف خواهرش کاملا همکاری کرده بود و شخصیت ملایمی داشت.

ون چینگ فریادی از ترس کشید: "بهش کاری نداشته باش!"

پشت سرش جیانگ چنگ ایستاده بود. چند قدم جلو اومد و دستش رو روی بازوی ون چینگ گذاشت. ون چینگ بلافاصه و غیر ارادی واکنش داد:"به من دست نزن"

انگشتای جیانگ چنگ مشت شدن و چند قدم عقب رفت‌. هر دو دستش رو بالا اورد و گفت:"باشه بهت دست نمیزنم. یکم اروم باش."

ون چینگ به سمت جیانگ چنگ چرخید. با دست به مسیر هوایسانگ اشاره کرد و همزمان با صدایی که سعی میکرد همچنان محکم باشه گفت:" اون عوضی آ نینگ رو گرفته. به چه حقی به من میگی اروم باش."

جیانگ چنگ سعی کرد با لحنی که ون چینگ رو برافروخته تر نکنه، حرف بزنه:"برای نجات برادرت باید بتونی به خودت مسلط بشی. با اینجوری اشفته بودن فقط داری به نقشه نیه هوایسانگ کمک میکنی!"

هوایسانگ بی حوصله پایین ایستاده بود، گفت: "لان وانگجی رو ازاد کن. فکر نکن نمیدونم برای درمان برادرت بهش نیاز داری، اگر جسد ون نینگ رو بهت تحویل بدم اونوقت خیالم راحته نمیتونی اسیبی به رفیقم بزنی و میتونی هرچقدر خواستی نگهش داری!"


"تو چطور.. چطور میدونی؟"


پوزخند روی لب هوایسانگ نشست، چیزی نگفت.


ون چینگ گفت:"اگه من ازادش کنم، بهشت از گناهش میگذره؟ خشم بهشت نسبت بهش فروکش نکرده وگرنه فکر میکنی میتونستم حتی یه لحظه بیشتر نگهش دارم؟"


هوایسانگ لبخند زد. نیمی از صورتش پشت بادبزنش که جلوی صورتش تکون میداد، پنهون میشد. با ارامش گفت:"تو فقط کاری که باید انجام بدی، انجام بده! من ذره ای به اینکه بهشت چی میخواد اهمیتی نمیدم. اگر من امپراطور جدید بهشتم پس قوانین جدید رو هم من مینوسیم!"

////

لی ار مقابل ووشیان ایستاده بود. با مهربونی گفت:"امیدوارم از من و اربابم بخاطرت پوشوندن چشم هات دلخور نشده باشی. ما از دو نژاد متفاوتیم و برای اربابم ریسک لو رفتن خطرناکه."


ووشیان لبخند زد. حالا که انرژی درونیش برگشته بود و خبری از سردرد، کوفتگی و کلافگی نبود برگشته بود روی مود وی ووشیان بودن. با دختری که نجاتش داده بود به خوبی گرم گرفته بود و صحبت هاش در مورد پرونده همچنان بازش، شنیده بود. هرچند بخش وجود پرونده زندگی های قبلی به دستور هوایسانگ سانسور شده بود.



با وجود اینکه بسته بودن چشماش و نداشتن دیدی به اطراف کلافه اش کرده بود، گفت:"متوجهم. هرچند این باعث تاسفمه که نمیتونم هویت چنین دختر مهربونی رو بشناسم و قطعا یه حسرت میمونه. امیدوارم بازم بتونیم تو موقعیت های بهتر همدیگه رو ملاقات کنیم و اینبار بهتر باهم اشنا بشیم."


همین مدت کوتاه برای اب شدن یخ لی ار و ایجاد صمیمیت کافی بود. لی ار هم مثل ووشیان صمیمانه مشتاق چنین ملاقات غیر ممکنی بود.


وقتی ووشیان برای اخرین بار از دختر ناشناس و ارباش با یه هویت خاص تشکر کرد دختر فرشته زمین رو به مقصد بهشت ترک کرد. با دور شدن لی ار ووشیان از بین رفتن اثر طلسم رو حس کرد و پارچه از بین رفت. نور روز چشمش رو اذیت کرد برای همین کمی صبر کرد تا چشمش عادت کنه و بعد به مقصد یونمنگ پرواز کرد.


اولین مقصد بعد شهر یونمنگ، کتابخونه خانواده جیانگ بود! ووشیان مابین قفسه ها راه رفت و نگاه کلی انداخت. از این محیط با تمام چیزایی که درونش رو پر‌کرده بود متنفر بود ولی باید تک تکشون رو چک میکرد و پرونده خودش رو پیدا میکرد.

//////


بی خبر از جنگ بیرون از زندان، یانلی هم درون اون محیط بسته اشفته و درگیر بود. نقشه اش برای خروج وانگجی از زندان با شکست مواجه شده بود و حالا تمام اعتماد به نفسش تو اتش خندق سوخته بود.


وانگجی تو دور ترین فاصله از خندق درست در مرکز زندانش ایستاده بود. زندانی که احتمال فرار زندانیش رو احساس کرده بود خشمگین تر از قبل شده بود. حتی یانلی هم جرئت نداشت به اتش نزدیک بشه. به عنوان شیطانی که مدام به شهر بی شب رفت و امد داشت به خوبی منشا اتش درون این خندق رو میشناخت. اوازه دره ی بی انتهای جهنم، پرتگاه ازل، به هیچکی پوشیده نبود. دره ی بزرگ و عمیقی که درست پشت شهر بی شب قرار داشت. درونش به جای رودهای پر اب، رودهایی مملوع از گدازه های اتشین و سوزان جریان داشت. ترسناک بودن دره به حدی بود که حتی خود شیاطین هم جرئت عبور از اسمان اون دره رو نداشتن. یانلی نمیخواست حتی به این فکر کنه که تماس با این اتش چه اسیبی میتونه به وانگجی وارد کنه.


نمیدونست چه قدر وقت گذشته که ناگهان در زندان باز شد. تعداد زیادی سرباز به داخل زندان حجوم اوردن و ما بینشون یه دختر قرمز پوش ظاهر شد. دختری که بر خلاف ظاهر لاغر و اندام ظریفش ملکه این جهنم بود.

ون چینگ بی توجه به یانلی مستقیم به سمت وانگجی رفت. چشم هاش روی تک تک نقاط اسیب دیده وانگجی چرخید. حفظشون بود! اما به جز چشم هاش هیچ خبری از اسیب های دیگه نبود.

ون چینگ با اخم به سمت یانلی برگشت: "موفق شدی؟!"

بلافاصله با باز شدن در، یانلی سنگ تهذیب دوگانه رو ما بین استینش پنهان کرده بود. هردوی اونها با وجود دلایل متفاوت، یه هدف یکسان اون هم بهبود نیروی وانگجی برای نجات برادرشون، رو داشتن. نیاز به توجه به جزئیات نبود، تنها گفت: "بله."


ون چینگ دوباره به وانگجی خیره شد. همزمان نیروی درونیش رو بررسی کرد و از صحت حرفای یانلی مطمئن شد. واقعا درون رگ های وانگجی انرژی درونی جریان داشت. میتونست بخاطر چنین موضوعی جشن بگیره اما حالا خشمگین بود:"چه زمان بندی افتضاحی!"


با ظاهر شدن ون چینگ شعله های خندق بلافاصله آروم گرفتن و خاموش شده بودن و با دستورش، زندانی از بند خشمش ازاد شد.


دو سرباز به سمت فرشته اسیر رفتن و تو مدت زمان کوتاهی زندان خالی شد. چیزی که یانلی به خاطرش اومده بود توسط خود ون چینگ انجام شده بود. اهی کشید و سنگ رو ما بین انگشتش میفشرد. یه تلاش بیهوده برای بیشتر پنهان کردنش. اون تا اینجا وظیفه اش رو انجام داده بود. بقیش به عهده هوایسانگ بود.

////


(وانگجی) دیدم که کلمات ملایم و مهربانانه به زیبایی شکفتند
درحالی که با چشمان اشک اشک الود در خواب زمزمه میکند
عشق طاقت فرسا مارو به لبه ی پرتگاه نابودی میکشونه
یک اغوش ترس بی پایانی در دلمون میکاره


(ووشیان) همون طور که زمان پر میکشه
به عشق در نگاه اول اعتقاد داشتم
بعد از کندن تمام پرهای سیاه از تنم
مثل مهتاب با تمام وجود به عشق ایمان میتابونم


///

(اهنگشو میزارم چنل)

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now