.♡Part 17♡.

1.2K 288 52
                                    

طولی نکشید که هر دوشونون بخاطر خستگی به خواب رفتن. خواب هردوشون عمیق شده بود که زمین گوسو شروع به لرزیدن کرد و هر دو از خواب پریدن.

ووشیان پرسید:"چه خبر شده؟" صداش بخاطر خواب الودگی گرفته بود.

وانگجی بی توجه به سوال بلند شد. دست ووشیانو گرفت و بلندش کرد. به سمت در هلش داد:"از اینجا برو."

زمین زیر پاشون همچنان میلرزید و ووشیان گیج بود. هنوز کاملا هشیار نشده بود و وانگجی داشت بیرونش میکرد؟

نزدیک در صدای قدم های چند نفر شنیده شد و بلافاصله یه نفر در زد:"هان گوانگ جون؟ بیدار شدید؟"

وانگجی رو به ووشیان کرد. از شدت لرزش کم شده بود. دو طرف شونه اشو گرفت و خیلی اروم نزدیک گوشش زمزمه کرد:"اگه دوست نداری متوجه حضورت بشن هیچی نگو."

دوباره در زدن:"هانگوانگ جون؟"

ووشیان هم اروم به تقلید از وانگجی پرسید:"چی شده؟" مصرانه سعی داشت بفهمه اطرافش چه خبره.

وانگجی جواب افراد پشت در رو داد:"چند لحظه صبر کنید."

به اطراف نگاه کرد. چشمش به کتابخونه خورد. ووشیانو به سمت کتاب خونه چرخوند و همون جور که دستور میداد اونو به همون سمت هل داد:"اونجا مخفی شو."

ووشیان توی کتابخونه بین قفسه ها مخفی شد. اکثر کتاب ها بخاطر لرزش شدیدشون از قفسه ها بیرون ریخته شده بود.

وانگجی از پنهون شدن ووشیان مطمئن شد و با حرکت دستش درو باز کرد. دو فرشته پوشیده در ردای سفید وارد اتاق وانگجی شدن و تعظیم کردن.

ووشیان از بین قفسه های اتاقو زیر نظر داشت تا متوجه ماجرا بشه. اونی که جلوتر ایستاده بود گفت:"زووجون مارو فرستادن دنبال شما. توی اتاق ارکیده جلسه گرفتن."

وانگجی اروم بود. از صورتش نمیشد چیزیو خوند. نه نگرانی برای لرزش بهشت. و نه حتی نگرانی برای پنهون کردن یه نیمه شیطان توی کتابخونه اش. سرد گفت:"متوجه شدم. میتونید برید."

هر دو فرشته دوباره تعظیم کردن و از اتاق بیرون رفتن. ووشیان از رفتنشون مطئن شد و با احتیاط بدون لگد کردن کتابی بیرون اومد. اخم کرده بود.

"اتفاق بدی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟ چی شد اینجوری همه جا لرزید؟ تو دردسر افتادین؟ اره حتما همینه که این موقع شب اومدن سراغت. نکنه فهمیدن من اینجام؟"

وانگجی بی توجه به سوالای پی در پی ووشیان اماده شد. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت:"از اینجا برو. وقتی برگشتی به قبیله ات متوجه همه چیز میشی."

وقتی رفت ووشیان حس کرد یخ زده. لحن وانگجی خیلی سرد بود و کاملا بهش بی توجهی کرد. اونا شبو باهم خوابیده بودن. اون تونسته بود وانگجیو راضی کنه. این خودش یه قدم بزرگ نبود؟ حالا چی شد؟ حتی به خودش زحمت توضیح نداد و رفت!

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now