Part 69

236 86 70
                                    

زير بارون شديدی که میبارید یک نفر روی زمين نشسته بود. لباس هاش خیس بودن و جسمش شاید از سرما، شاید هم از درد، میلرزید. تمام تلاشش رو میکرد تا بال های سفید بزرگش رو که حالا خیس و سنگین شده بودند مانند چتری بالای سرش باز نگه داره.

به نظر میرسید سخت در تلاشه تا جسم بی جونی که تو اغوشش گرفته بود رو از قطره های بی رحم بارون حفظ کنه.

تنها بال های مشکی جسم بی هوشی که مثل یه شی شکستنی و با ارزش ما بین دست هاش در اغوش گرفته بود، هویتش رو فریاد میزدن و چهره اش ما بین اغوش فرشته، پنهون شده بود. هر دو بشدت اسیب دیده بنظر میرسیدن.

برای هوایسانگ که وانگجی رو به خوبی میشناخت شناخت نفر دوم سخت نبود.

جلوتر رفت. نگاهش روی بال های وانگجی قفل شد. به عنوان یک فرشته به‌خوبی میدونست خیس شدن اون پر های سفید چقدر اون هارو سنگین تر و کنترلشون رو سخت تر میکنه. با این وجود اون هنوز تلاش میکرد تا ووشیان رو از گزند بارون حفظ کنه.

دست راستش رو بلند کرد و مقابل اون دو نفر تکون داد‌. جرقه هایی شکل گرفتن و بلافاصله يه سپر خاكستري به وجود اورد. وانگجي متوجه حضور هوایسانگ نشده بود. حتی به قطع شدن ناگهاني بارون هم واكنش نشون نداد.

نگاهش همچنان به چهره ي سفيد و رنگ پريده ووشيان بود. بارون خیلی وقت پیش خون روي صورتش رو شسته بود و قطره های اشک جایگزین قطره های خون، زير بارون محو ميشدن.

هوایسانگ دید که وانگجی چطور با يك دست، دست ووشيان رو گرفته و با دست ديگه اش، جسمش رو در اغوش نگه داشته بود. دیدن وانگجی تو این وضعیت باعث درد توی سینه اش میشد.

هوايسانگ مقابل وانگجی نشست. نگاهش به چهره رنگ پریده اش بود و صدا زد:"هانگوانگ جون" اون موقع بود که متوجه شد صداش گرفته.

گوش هاي وانگجي تكون کوچکی خوردن. کمی سرش رو بلند کرد. به سمت هوایسانگ برنگشت ولی زمزمه کرد:"برادر نیه..؟" صداش کمی حالت سوالی داشت.

هوایسانگ اخم کرد. چشم هاش ریز تر شدن و به چهره وانگجی دقیق شد. یکی از دست هاش رو بلند کرد و به طرف صورت وانگجی برد. وانگجی متوجه نشد و دوباره به سمتی که صورت ووشیان قرار داشت سرش رو پایین اورد.

چشم های هوایسانگ گرد شدن. دستش رو مقابل صورت وانگجی تکون داد. دست دیگه اش روی صورتش نشست و محکم جلوی دهن خودش رو گرفت. صدای شکه شده اش رو تو گلو خفه کرد‌ و دست دیگه اش رو عقب کشید.

سعی کرد نفس عمیقی بکشه و اروم باشه. گفت:"خودمم." صداش لرزید و بهش اجازه صحبت بیشتر نداد.

وانگجی پرسید:"بارون قطع نشده. یه سپر فعال کردی. درسته؟" کلماتش رو سوالی به زبون اورده بود اما میشد قدردانی رو مابین همون پرسش حس کرد.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now