.♡Part 19♡.

1K 214 47
                                    

ووشیان خسته بود.

از اول صبح تصمیمی برای اومدن به اتاق وانگجی نداشت ولی در نهایت خودشو جلوی اتاق سکوت پیدا کرد. انگار بد عادت شده بود. خودشو با این موضوع قانع کرد که هیچ سرگرمی مثل مخفیانه وارد مقر ابر شدن، قانون شکنی و اذیت کردن فرشته گوسو لذت بخش نیست.

هرچند وقتی وانگجی رو توی اتاقش ندید هیجانش خالی شد ولی با اینحال دلش نیومد برگرده و زحماتشو به هدر بده. حالا که تا اینجا اومده بود بهتر بود منتظر میموند.

ووشیان اهل یکجا نشستن نبود. مخصوصا اگه تنها بود خیلی زود حوصلش سر میرفت. پس توی اتاق شروع به قدم زدن کرد.

از میوه های ظرفی که روی میز بود خورد. مدتی از وقتشو هم توی کتابخونه گذروند. دفاتر نوت وانگجی تنها دلیلی بودن که اونو به منطقه ای که ازش متنفر بود، جذب میکرد.

حتی لباس های وانگجی هم از شیطنت و فضولیش در امون نموندن. اونارو قبلا دیده بود. وقتی میخواست به لباس برای پوشیدن انتخاب کنه و ناامیدانه همه سفید و ابی روشن بودن.

یکی از لباس هارو بیرون کشید. کمربند مشکی خودشو باز کرد تا لباساشو در بیاره و لباس وانگجی رو بپوشه. بوی خوبی که لباساش میدادن رو دوست داشت.

اون همیشه مشکی میپوشید ولی به شکل عجیبی سفید به پوستش میومد.

تور گشت زنی توی اتاق سکوت و بین وسایل وانگجی قبل از اینکه متوجه بشه بخاطر خستگی زیادش تموم شد و توی کتابخونه روی یکی از همون دفتر نوت هایی که دوباره بازشون کرده بود و اسم لان ژان بالاش میدرخشید خوابش برد.

وقتی چشماشو باز کرد توی بغل وانگجی بود. گیج خواب بود ولی میتونست متوجه بشه که فرشته با دقت اونو توی تخت خوابوند. نمیخواست خوابش بپره. زیر لب زمزمه کرد:"لان ژان؟ برگشتی؟"

"همم"

ووشیان لبخند زد. چشم هاش نیمه باز و گیج خواب بود. نگاه وانگجی روی لبخندش خشک شد و چند لحظه همون جور موند. ووشیان خواب الود گفت:"خوبه. حالا میتونم راحت بخوابم." و دوباره خوابید و متوجه نگاه خیره و لبخند محو وانگجی به رفتارش نشد. لبخندی که شاید تو هوشیاری کامل هم قابل تشخیص نبود.

وانگجی پتو رو مرتب کرد. چند دقیقه ای کنارش نشست و بدون فکر کردن به همه اتفاقای افتاده و پیش رو به چهره غرق خواب ووشیان خیره شد.

بلند شد. باید برای عموش خبر ماموریت رفتن به زمین رو می نوشت و در اخر نوشته ای برای ووشیان گذاشت. دوست نداشت مثل امشب اونو منتظر بزاره یا در نبودش باعث دردسری بشه. باید بهش خبر میداد مدتی نمیتونن همدیگه رو ببینن و بهتره به اینجا نیاد.

دوباره به چهره ی غرق خواب شیطانش خیره شد. مطمئن بود دلش برای این شیطون کوچولوی پر حرف و مشکوک تنگ میشه.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now