°•Part 27•°

834 193 40
                                    

بی توجه به بارونی که به شدت قبل میبارید، به سمت مسیری ک نمیدونست به کجا ختم میشه میدوید.

ذهنش اشفته بود. نگاه نگران خواهرش یانلی از جلوی چشماش کنار نمیرفت و صداش تو گوشش میپیچید. کلماتی که از زبون خواهرش شنیده بود مدام توی ذهنش تکرار میشدن.

اون همین امروز صبح مصمم تر از قبل به خودش قول داده بود که به همه ثابت میکنه که یه شیطان کامله. نه روح ناقصی که هر لحظه ممکنه ماهیت شیطانیش رو از دست بده و به به ماهیت انسانیش برگرده. و حالا اون دقیقا برعکسشو ثابت کرده بود.

نسبت به خودش حس انزجار داشت. نه بخاطر بوسیدن وانگجی. بخاطر حس اون لحظه و لذتی که برده بود. اون درست مثل یه روح زمینی احساس نیاز کرده و به وانگجی جذب شده بود. و این دقیقا اثبات نگرانی های خواهرش بود.

و چیزی ک این حس انزجار رو بدتر میکرد این بود که هنوزم دوست داشت برگرده و به جای بارون و سرما، گرمای اغوش وانگجی رو حس کنه.

روزی که برای اولین بار وارد گوسو شد میدونست این یه نقشه معمولی یا چیزی شبیه شیطنت های همیشگیش نیست. اماده بود پای همه خطراتش بایسته. و تا الانم ریسک زیادی کرده بود.

وقتی وانگجی مچشو گرفت میدونست که ممکنه این اتفاق باز هم تکرار بشه ولی این موضوع تاثیری روی تصمیم و اراده اش نگذاشته بود. و کاملا برعکس اون روز بیشتر از قبل مصمم شد این فرشته بنظرش مغرور رو زمین بزنه.

نمیتونست باور کنه حسی که دقایق قبل داشت واقعی بودن. کم کم موسیقی که شنیده بود اثرش رو از دست میداد‌ و احساساتی که توی سینه اش به وجود اومده بودن کمرنگ شدن.

نمیخواست اشاره کنه این احساسات توی سینه اش از قلبش نشات گرفتن.

حسش رو گذاشت پای روزی که تجربه کرده بود. قطعا اتفاقات پی در پی باعث شده بود احساس نا ارومی، گیجی و در واقع حتی ترس کنه. با شنیدن حرفای ون نینگ احساس ترس و نگرانی کرده بود. ترس! باز هم یه غریزه انسانی دیگه...

حالا خیلی وقت بود که بارون بند اومده و اطرافش هم کاملا تاریک بود. با عجله از ساختمون بیرون زده بود. انگار که میخواست از همه چیز حتی از خودش فرار کنه دویده بود و حالا تو یه کوچه بمبست گیر افتاده بود. خم شد و دستاشو به زانوهاش تکیه داد. نفس نفس میزد.

نه! نمیتونست به همین راحتی باخت رو قبول کنه. حالا که یبار این اشتباهو کرده بود نمیزاشت بار دومی هم در کار باشه.

وقتی به اندازه کافی نفس گرفت صاف ایستاد و به اول کوچه و مسیری که ازش اومده بود نگاه کرد. کم کم ذهنش هم اروم تر شد و تونست بهتر به اون افکار و اتفاقی که افتاده بود فکر کنه. بدون هیچ تاثیر مضاعفی از نوایی که شنیده بود.

یاد چهره اروم وانگجی افتاد. حالا که بهش دقیق تر فکر میکرد متوجه شد که اون لحظه وانگجی هیچ واکنش منفی نشون نداده بود. حتی پسش هم نزده بود! اینو چجوری میتونست معنی کنه؟

Tears Of An Angel ♡.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang