.♡Part 7♡.

1.3K 310 105
                                    

وقتی پارت قبلی استقبال میکنین و من انرژی میگیرم برای پارت بعد😍🙈

هنوز دو روز نشده ولی میخوام بازم اپ کنم این پارت هم تقریبا طولانیه. ۱۹۰۰ کلمه خوبه؟

یه چیزیو بگم راستی. این فیکه. داستان واقعی نیست. وقتی میاین میگین فیکت خوبه ولی کاش یانلی فرشته بود اخه چطور دلت اومد شیطانش کنی یا ووشیان که خودخواه و جاه طلب نبود بچم، خب من چی جواب بدم؟ من که نمیتونم کپی واقعیت بنویسم. و با توجه به روند داستان و شخصیتای هر کدومه که این فیک شکل گرفته.

لطفا نگران شخصیتا نباشید و مقایسه نکنید. چون شخصیت خیلیا اینجا عوض شده و با داستان اصلی متفاوته. مثل دعواهای جیانگ چنگ و ووشیان.
یا شخصیت در ظاهر اروم یانلی ولی شیطان بودنش و حتی شخصیتایی که بعدها میان و متوجه تغییراتشون میشید.

بیشتر از این پرحرفی نمیکنم. امیدوارم لذت ببرید.

________

چند ساعت بعد اولین پرتوهای نور از بین ابرها به مقر ابر رسید. کم کم هوا روشن میشد. صبح شده بود.

وانگجی کتابی که میخوند رو پایین اورد و به ووشیان خیره شد. کل دیشب، ووشیان حرص خورده بود. یکجا نمی نشست و سعی در جلب توجه وانگجی یا پشیمون کردنش از تنبیه داشت. و حالا سرشو روی میز گذاشته بود و خوابش برده بود. مژه هاش روی گونه اش سایه انداخته بودن و لبهاش نیمه باز بود.

وقتی اژیر شکسته شدن مهر دروازه رو شنیده بود هیچ فکرشو نمیکرد با ووشیان روبه رو بشه. ده سال قبل، بعد از مراسم، خودشو مجبور کرده بود قلبشو به روی هر حس عجیبی که به این پسر پیدا کرده ببنده. و حالا بعد از ده سال، وقتی فکر میکرد همه چیز فراموش شده دوباره اونو دیده بود.

توی مقر خودش.

سرنوشت چه بازی جدیدی براش انتخاب کرده بود؟

این امتحان خدا بود تا ببینه در مقابل قانون شکنی این پسر چه واکنشی نشون میده؟

این پسر پرحرف و دردسر ساز.

باید بیدارش میکرد. این درست نبود اینجوری بهش خیره بشه و توی تصمیمش دچار شک بشه. اره این اشتباه بود.

نامه ای نوشت و به کمک طلسم اونو برای قبیله ی نیه فرستاد. بلند شد. به ووشیان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. احتمالا این اخرین دیدارشون بود.

دست چپ ووشیان رو که زیر سرش بود گرفت و کشید. سر ووشیان به میز برخورد کرد و از خواب پرید. چشمای نیمه باز و خمارشو چرخوند و وانگجی رو دید:"وانگجی؟"

گیج بود ولی مجبور شد بلندشه و همراه وانگجی کشیده شد. کم کم اتفاقای دیشب براش لود شد و خواب از سرش پرید.

وانگجی جدی جدی قصد داشت تنبیهش کنه؟

سعی کرد دستشو از بین دست وانگجی بیرون بکشه ولی محکم گرفته شده بود و یه جورایی زورش نمیرسید پس به جاش شروع کرد به حرف زدن:"وانگجی، پسر، بیخیااااال. اقا من غلط کردم بیا و بزرگی کن بگذر. اینجوری با ابروی من بازی نکن."
حرف میزد و تقلا میکرد ولی بی فایده بود.
"وانگجی، ولم کن. نمیزارم اینجوری ابرومو ببری.. لعنت بهت چرا انقدر لجبازی تو.. ول کن دستمو شکست.. اگه منو ببری تلافیشو سرت در میارم مطمئن باااش."

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now