ওPart 32ও

843 213 57
                                    

وقتی بیدار شد تو اتاق خودش نبود. به یاد داشت شب قبل کجا خوابیده. تو تخت چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. سمت دیگه تخت خالی بود. البته که غیر از این هم انتظار نمیرفت.

دستشو تکیه گاه بدنش کرد تا بتونه بلند شه و بشینه. همون طور که چشماش بسته بود دستشو بین موهاش کشید تا بهم ریختگیشو کمی مرتب کنه و خوابش کامل بپره.

برای تقریبا یه دقیقه بدون هیچ حرکتی نشسته بود و در نهایت بلند شد تا پنجره ی چوبی اتاق رو باز کنه. پنجره رو به داخل باز میشد و گرگ و میش صبحو به نمایش گذاشت. نسیم سردی بخاطر باز کردن پنجره روی پوستش نشست. هوا کم کم در حال روشن شدن بود و این یعنی اون حتی از چهار ساعت هم کمتر خوابیده.

با وجود اینکه هوای بهاری و کمی سرد گوسو برخلاف هوای گرم یونمنگ بود و اونو دعوت به خوابیدن بیشتر میکرد. ولی اگه شب رو تو اتاق و تخت خودش گذرونده بود قطعا زودتر از ساعت نه بیدار نمیشد.

با حسرت به تخت نگاه کرد. دوست داشت بازم بخوابه. اما اون واسه خوابیدن اینجا نبود. پنجره رو بست و سمت پرده ی بین دو بخش اتاق رفت و کنار زد. نگاهی به سالن اصلی انداخت. نه از وانگجی خبری بود و نه از صبحونه ای که انتظار میرفت مثل همیشه اماده باشه.

پرده رو انداخت. مقصد بعدیشو دری که به سمت حیاط پشتی اتاق باز میشد انتخاب کرد. وقتی پاشو بیرون گذاشت لرز خفیفی به تنش نشست و باعث شد دستاشو بغل کنه. ازار دهنده نبود ولی از وقتی که پنجره رو باز کرده بود سرد تر بود.

اسمون گوسو با ترکیبی از سیاهی شب و نور نیلی، بنفش و ابی رنگ طلوع به قشنگی رنگ امیزی شده بود‌ و باعث شد لحظه ای ووشیان به این فکر کنه که چقدر خوب بود هر روز با دیدن این اسمون روزشو شروع کنه. نه اسمون روز همیشه قرمز رنگ یونمنگ.

وانگجی تو حیاط پشتی هم نبود. اما ایرادی نداشت. به سمت حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره و خوابش کامل بپره. بعد از اون میتونست لباس های وانگجی رو قرض بگیره و شونه‌اشو کش بره تا بتونه موهاشو هم شونه کنه.

میدونست وانگجی زیبایی و مرتب بودن رو دوست داره.

اونقدر خونه وانگجی رو در نبودش گشته بود که الان نیازی نداشت برای پیدا کردن چیزی وقت بزاره. از بین لباس های وانگجی یکی رو که از بقیه کوچکتر بنظر میرسید برداشت. موهاشو بعد از خشک کردن شونه کرد و با ربان قرمز رنگش بست.

تو تنها اینه اتاق خودشو برنداز کرد. اولین باری نبود که لباس های وانگجی رو میپوشید. اما بنظر خودش تو اون لباس ها بقدری تغییر میکرد که اگه بهش می‌گفتن تو بدنیا اومدی تا یه فرشته از گوسو باشی تعجب نمیکرد.

با صدای باز شدن در به سمتش چرخید. پرده مانع دیدش بود. به اندازه ای که دید داشته باشه پرده رو کنار زد تا مطمئن شه وانگجی برگشته و وقتی دید خودشه با خوشحالی پرده رو کامل کنار زد و سمتش دوید. "لان ژان صبح بخیر." دو قدمی وانگجی متوقف شده و صداش پر از انرژی بود.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now