ওPart 38ও

752 174 80
                                    

بعد از بیرون اومدن از فروشگاه، حالا دور یه میز کوچیک تو یه رستوران خیابونی و شلوغ نشسته بودن. یانلی همون موقع خریدشون رو به یونمنگ فرستاده بود تا دست و پا گیر نباشه و بدون نگرانی برای وسایل همراهشون به راحتی از شام لذت ببرن.

یانلی پیشنهاد یه رستوران مجلل تر داده بود. اما ووشیان با گفتن اینکه چنین جاهایی غذاخوردن معذب کننده اس پیشنهادش رو رد کرده بود.

بیرون رستوران افراد مختلف در رفت و امد بودن و داخل، دو گارسون بین میز ها میچرخیدن و سرویس میدادن. گاهی وقتا یه مشتری با صدای بلند گارسون رو صدا میزد و سفارش میداد.

ووشیان با انبر توی دستش گوشت رو جا به جا میکرد و مراقب بود نسوزه و یکدست کباب بشه. یانلی چاپستیکش رو توی کیک برنجی رنگی فرو کرد اما میلی برای خوردن نداشت. روی میز کاسه هایی با اندازه های مختلف گذاشته شده بود. بوی غذاهای مختلف، گوشت کبابی و سبزیجات پخته شده تو فضای کوچیک رستوران ترکیب شده بودن.

رستوران های گرون قیمت و مجللی که خواهرش انتخاب میکرد معمولا خشک و بی حس بودن. صحبت ها در حد زمزمه های اروم خلاصه میشد و مشتری ها مراقب بودند غذا خوردنشون در سکوت و بی سروصدا باشه. فاصله ی بین میز ها زیاد بود و به جای بوی غذا بوی عطر میپیچید. اما ووشیان اون رستوران رو انتخاب کرد تا بین مردم باشه و جریان زندگی رو بعد از مدت ها حس کنه.

وقتی نگاه خیره یانلی به کیک برنجی رو دید پرسید:"اینجا.. اذیت میشی؟" متوجه شده بود تا اون لحظه یانلی لب به چیزی نزده. شاید زیاده روی کرده بود و حس خواهرش رو در نظر نگرفته بود. انبر رو توی یه بشقاب گذاشت و بلند شد:"بیخیالش. نمیخواد اینجا چیزی بخوریم. میریم یه جای دیگه."

نگاه یانلی بسمتش کشیده شد و مچ دستش رو گرفت. این خواسته ووشیان بود و اگه رد میکرد مشخص نبود دفعه بعد کی چنین فرصتی رو پیدا کنن. با لبخندی که سعی میکرد لحنش رو صادقانه تر کنه گفت:"من خوبم آ شیان. بزودی گوشت کباب میشه کجا بریم؟ همین جا میمونیم."

ووشیان جدی گفت:"ولی بنظر میرسه اصلا راحت نیستی."

یانلی دست ووشیان رو کشید تا دوباره بشینه:"زیاد اشتها ندارم ولی دلیل نمیشه نتونم اینجا بمونم. تو خوب بخور."

ووشیان دوباره نشست و یانلی دستش رو رها کرد. دوباره چاپستیکش رو برداشت و تیکه گوشت که مشخص بود به خوبی کباب شده برداشت و توی کاسه مقابل ووشیان گذاشت.

ووشیان به گوشت تو ظرفش نگاه کرد. برای بهتر شدن جو گفت:"باید ازت قول یه کاسه سوپ دنده خوک و نیلوفر بگیرم."

یانلی خندید:"شکمو!"
ووشیان غر زد:"قول بده دیگه!"

یانلی بین خندش سر تکون داد و تائید کرد:"گرفتی! گرفتی!"

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now