𑁍Part 61𑁍

531 131 72
                                    

درختان سر سبز و گل های زیبای بهشت نشان از نیروی زندگی بودند و اسمان روشن و ابی، پاکی رو به نمایش میگذاشت. هر قدمی که در زمین بهشت برداشته میشد سرشار از حیات و نیروهای معنوی بود.

برخلاف زمین خشک و بایر جهنم که از رویش هر نوع گیاه با ثمر و یا حای بی ثمری محروم شده و خاکش نه با انرژی معنوی و نه با چمن های سرسبز و گل های رنگارنگ پر شده بود. خاک خشک و به رنگ سیاه و اسمان روز به رنگ خون بود. سنگینی و نیروی شری که محیط رو پر میکرد نفس کشیدن رو سخت میکرد.

اگر بهشت جایی بر روی قله های بلند با ابشار های زیبا و درخت های متنوع بود، جهنم دقیقا در ته دره قرار داشت. هر چزی در این دو قلمرو بر خلاف هم و اما از هم جدا نبود. مثل عبور از کوهستانی که هیچ راهی نداشت به جز برخورد افراد قله ی کوه که بین ابرها مخفی شده بودند با دامنه کوه.

زندگی و سرنوشت فرشته ها و شیاطین بهم گره خورده و وابسته هم بودند و هرچقدر این موضوع رو انکار میکردند و دیوار می‌کشیدند بی تاثیر و تغییر ناپذیر بود.

با این وجود نقطه ای خاص بین دو قلمرو وجود داشت. تپه های بزرگ و کوچکی که درست در مرکز فاصله ی بین بهشت و جهنم قرار داشتتد.

تپه ها از یک سمت سرسبز بود و از سمت دیگه زمین خشک و خشک تر میشد. انگار که اسمان و زمین خاک اون منطقه رو نفرین کرده باشند.

کاخ های کوچک و بزرگی روی تپه ها ساخته شده بودند که ورود به ان برای همه ازاد بود. این کاخ ها به کمک قبیله ی شیاطین ون و بهشت نیه ساخته شده بود. تنها جایی که میتونستند به دور از قانون های محدود کننده در کنار هم جمع شوند.

یکی از این کاخ های بزرگ و باشکوه که تا آسمان ها بالا رفته بود، امروز به رنگ های طلایی و مشکی مزین شده بود. شکوه و عظمت خودش رو در کنار ثروت قبیله ی جین به نمایش میگذاشت.

افراد زیادی در گروه های چند نفره در کنار هم به کاخ وارد میشدند. در مقابل دروازه ی بلند و مرمری کاخ، چند شیطان با لباس های نظامی ایستاده بودند. سرباز هایی که هر کدام نیزه ای بلند در یک دست و در دست دیگه سپری مشکی در برابر خود گرفته بودند. گل های طلایی کشیده روی سپر زیبا بودند و میدرخشیدند. گل های نقاشی شده و بی جانی که هنر اهنگر و نقاش رو به رخ میکشید. امنیت ورودی کاخ به عهده انها بود هرچند در چنین روزی بعید به نظر میرسید کسی اشوب به پا کند.

چند نگهبان دیگه هم در کنار ورودی ایستاده بودند. لباس های راحت تر و رسمی تری نسبت به سایر نگهبان ها پوشیده بودند و مسئولیت خوش امد گویی را به عهده داشتند.

گروه سه نفره ای به دروازه های کاخ نزدیک شدند. پشت سر انها ردیفی از شاگردان و فرشته های جوان تر نیز ایستاده بودند.

شخصی که برای خوش اومد گویی ایستاده بود جلوتر امد و تعظیم کرد. در مقابلش سه فرشته با لباس سفید ایستاده بود. کسی که یک قدم جلوتر ایستاده بود، قدی کشیده داشت، سرش رو بالا گرفته بود و همزمان دستی به ریش بلندش می کشید. صورتش زیبا و پخته بود. سن زیادی داشت اما نمیشد او را پیر به حساب اورد. اخم بین ابروهایش جا خوش کرده بود. این چنین مهمانی هایی چیزی نبود که علاقه ای به شرکت کردن داشته باشد ولی حضور بزرگان همه قبایل و فرصت زیر نظر گرفتن انها چیزی نبود که یک فرشته ی چند هزار ساله و عاقل از دست بدهد.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now