°•Part21•°

1K 212 30
                                    

این پارت کوتاهه میدونم ولی امتحانای پایان ترمم بزودی شروع میشه و اگه اپ نمیکردم نمیکردم‌ احتمالا میوفتاد حداقلش ۲۰ روز دیگه.

امیدوارم دوسش داشته باشین♡

_________

ووشیان اخم کرده بود. با چیزایی که حس می کرد مردد شده بود حرفی بزنه یا نه.

هوایسانگ کلافه شد و پرسید: "چی شد؟"

دستشو برداشت و یه قدم فاصله گرفت. به هوایسانگ نگاه گرد و گفت: "بین حرفاتون راجب چند محل دیگه هم شنیدم. لازمه اونجاهارو هم برسی کنم."

هوایسانگ همچنان اخم کرده و مشکوک بود: "چی تو سرته؟"

"به چی شک کردی؟" از لحظه ی اول دیدارشون این اولین باری بود که وانگجی مستقیم اونو مخاطب قرار میداد و ازش سوال پرسیده بود. اون حتی فهمیده بود چی تو سر ووشیان میگذره و سوال و کلمات مناسبی به کار برده بود.

با توجه به سوالا و رفتار این دو نفر خیلی راحت حدس زده بود که نتونستن توی تحقیقاتشون چیزیو که اون حس کرده متوجه بشن.

میتونست همین الان عقب بکشه و اجازه بده خودشون به جواب برسن. که البته شک داشت انقدر دقیق موفق بشن. یا حقیقت رو به زبون میاورد و احتمالا خودشو بیشتر از قبل تو دل وانگجی جا میکرد. اما گفتنش.. خیانت به همنوعانش نبود؟

چرا حالا که به این مرحله رسیده بود متوجه این نکته شده بود؟ چرا زودتر بهش فکر نکرده بود؟

به هر حال اون یه شیطان بود. شیاطین از هر راهی حتی با زمین زدن همدیگه پیشرفت میکردن. ولی باز هم.. چشماشو بهم فشار داد و دستشو روی چشماش گذاشت. به هرحال لو دادن منبع اصلی نمیتونست باعث شکستش بشه. میتونست؟ اینجوری خودش هم به هدفش نزدیک تر میشد و وانگجی راحتتر بهش اعتماد میکرد. با این تفکر خودشو اروم کرد.

رفتارش وانگجی و هوایسانگ رو مشکوک کرده بود. هوایسانگ به وانگجی نگاه کرد و زیر لب پرسید: "چشه؟"

ووشیان شنید. نفس عمیقی کشید و جواب داد: "نیروی شیطانی اینجا.. متعلق به.. متعلق به قبیله ی یونمنگ جیانگه."

چشمای هوایسانگ گرد شد. انتظار این جواب رو از یکی از افراد همون قبیله نداشت: "مطمئنی؟"

ووشیان کلافه شده بود. تا همینجاشم انرژی زیادی گذاشته بود و برخلاف انتظارش پای قبیله خودش وسط کشیده شده بود. "من تو این قبیله بزرگ شدم. بنظرت انقدر احمقم انرژی قبیله ی خودمو نشناسم یا بخوام با یه دروغ تو دردسر بندازمشون؟" کلمات اخرشو با یه لحن عصبی گفت.

وانگجی سکوت کرده بود. هوایسانگ نمیدونست چی بگه و ووشیان ذهنش اشفته شده بود. سعی داشت خودشو اروم کنه. حالا که میتونست همه چیزو هضم کنه و بفهمه دقیقا تو چه وضعیتی قرار گرفتن ذهنش فقط یک نفر از قبیله رو مضنون انتخاب میکرد.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now