❀Part 56❀

814 147 116
                                    

وانگجی حس کرد هوا برای چند درجه سردتر شد. پارچه ی سفید لباسش ناخواسته بین انگشتاش چروک شد.

ووشیان امیدوارانه ادامه داد:"بگو که اینکارو نکردی."

وانگجی چیزی نگفت در واقع حرفی برای زدن نداشت. نه میتونست دروغ بگه و نه میتونست اعتراف کنه که خودخواهانه و بدون پرسیدن نظر ووشیان، چند ماه گذشته رو به مطالعه گذرونده بود تا راه حلی برای سرعت بخشیدن به این موضوع پیدا کنه. انسانیت ووشیان در حال بازگشت بود، با این وجود هیچ کس نمیتونست بگه چرا؟! در حالت عادی با وجود مطالعه و بررسی های زیاد وانگجی، در واقع هیچ راهی برای اینکار وجود نداشت.

ووشیان سکوت وانگجی رو دید و خندید:"پس‌.. برای تو من فقط یه طعمه بودم؟"

وانگجی بین حرفش پرید:"وی یینگ!" ووشیان اجازه نداشت اینجوری برداشت کنه. اون دچار سوتفاهم شده بود.

ووشیان ولی بی توجه ادامه داد:"یکی که بتونی با برگردوندن انسانیتش قدرت خودت رو ثابت کنی؟"

این چیزی بود که ووشیان در موردش تصور میکرد؟ که تمام قوانین بهشت رو زیر پا بزاره فقط برای اثبات قدرتش؟
درسته که ووشیان بین شیاطین بزرگ شده بود ولی چطور میتونست اون رو هم همینجوری قضاوت کنه؟

اون فکر کرده بود حالا که ووشیان بهش علاقه پیدا کرده و رفتارش به مرور رنگ شیطانی خودشون رو از دست دادن، میتونه به این معنی باشه که ووشیان هم دوست داره انسانیتش برگرده. هیچ دلیل قانع کننده ی دیگه ای برای این موضوع پیدا نمیکرد. چطور ممکن بود نیمه شیطانی وجود یک نفر روز به روز کمرنگ تر بشه درحالی که خودش خواستار چیزی برخلاف این اتفاق بود؟

حرف های ووشیان و این بی اعتمادی شبیه تهمت های زهری بودن.

سکوت وانگجی برای ووشیان سنگین بود. میخواست ادامه بده اما گلوش درد گرفته بود. انگار که هر کلمه خار بود و با گفتنش گلوش رو خراش میداد. "تا حالا هیچ وقت من رو اونجوری که بودم دوست داشتی؟ یا فقط چون امیدوار بودی انسانیتم برمیگرده تحملم کردی؟" تمام اون افکار‌ منفی که روی هم جمع شده بودن، حالا راه خودشون رو برای بیان شدن پیدا کرده بودن.

"وی یینگ بس کن."

پس حقیقت این بود. وانگجی هم اون رو نمیخواست.
لبخندش پهن تر شد اما دیگه مثل لبخندهای دندون نمای همیشگیش زیبا و چشمگیر نبودن. خودش رو عقب کشید تا از وانگجی فاصله بگیره و دور بشه. معلوم شد این فرشته شب ها فقط نیمه ای از وجود ووشیان رو به اتاقش راه میداد که انسانیتش رو حفظ کرده بود. در حالی که، خانواده اش به دنبال راه حلی برای از بین بردن انسانیتش بودند. هر کس فقط بخشی از وجودش رو میخواست و برای نگه داشتن اطرافیانش باید نیمه دیگه ای از وجودش رو از بین میبرد. تا ازش راضی باشن. تا بتونه خوشحالشون کنه و دوسش داشته باشن.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now