.♡part 14♡.

1.1K 243 81
                                    


این یه ریسک بود. ممکن بود وانگجی با دیدنش عصبانی بشه، تعجب کنه یا حتی خوشش بیاد. ووشیان روی اولی شرط می بست.

از وانگجی با اون شخصیت تو ذوق و یبسش فقط همین بر میومد ولی مانع این نمیشد که ووشیان فکرشو عملی نکنه.

تا اون لحظه متوجه شده بود چیزی که وانگجی مرتب رونویسی میکنه جزوه ها و نکاتیه که برای شاگرداش اماده میکنه.

اون کتاب هارو مینوشت و به وقتش به هر گروه پنج شش نفره یک یا دو جلد میداد تا باهم بخونن. تمرین کنن و راجبش بحث کنن.

کلاسای وانگجی خشک نبود. وانگجی اهل زیاد حرف زدن نبود ولی به شاگرداش این اجازه رو میداد که باهم بحث کنن و نظراتشونو بگن.

هرروز فرشته های تازه کار از روزشون، ماموریت ها و چیزای جدیدی که یاد گرفته بودن میگفتن. با این حال کسی اجازه ی فخر فروشی و غرور نداشت. همه با هم مهربون بودن و از پیشرفت همدیگه خوشحال میشدن.

روزهای اول ووشیان فکر میکرد کلاسای وانگجی خشک بی روح و خسته کننده باشه ولی حالا میفهمید که اون چه رفتار خوب و کلاس های مناسبی داره. جوری که نه تنها شاگرداش خسته نمیشدن، بلکه با علاقه بیشتری توی جلساتش شرکت میکردن.

قطعا یکی از دلایل پیشرفت قبیله گوسو لان همین کلاس های لان وانگجی و اموزشات مفیدش بود. وانگجی عجیب روی تربیت شاگرداش حساس بود و به نظر ووشیان اگر فروتنی جزو اساس های اصلی این قبیله نبود با وجود وانگجی و چنین شاگردهایی تا الان به درجه هفتم هم رسیده بودن.

صدای در باعث شد ووشیان سرشو بلند کنه و به وانگجی نگاه کنه. بلاخره برگشته بود.

"اومدی. دیر کردیا. همیشه ساعت نه اینجا بودی."

وانگجی ساکت بود. به ووشیان خیره شده بود و ظاهرجدیدش رو برانداز میکرد. اون همیشه ووشیان رو با لباس مشکی بلند، لباس قرمزی که زیرش میپوشید و موهای باز و بلندی که رو شونه اش ریخته بودن دیده بود.

ولی حالا، مطمئن بود این لباس سفید تن ووشیان که روی سرشونه اش طرح های ابی ابر داره و کمربند ابی روشن دور کمرش مال خودشه.

پوست ووشیان همیشه بین موها و لباس مشکیش روشن تر دیده میشد. حالا اون لباس سفید پوشیده بود. بخشی از موهاشو با ربان ابی مرتب بالای سرش جمع کرده بود تا دیگه شلخته نباشن و فقط دو شاخه موی کم دو طرف صورتش ازاد بودن.

وانگجی ووشیانو برانداز کرد و بعد به چشم هاش خیره شد. گرفتن نگاهش از اون چشم های مشکی که حالا واضح تر دیده میشد و بخاطر جمع شدن موهاش کمی کشیده تر شده بودن سخت بود.

ووشیان که دید وانگجی رسما خشک شده جلوتر رفت. دستاشو باز کرد. قدش از وانگجی کوتاه تر بود، لباس کمی روی زمین کشیده میشد و استین بلندش فاصله ی زیادی با زمین نداشت. چرخی زد موهای مشکیش و استین بلندش تو هوا رقصیدن. خودشو به وانگجی نزدیک تر کرد:"لان ژان. انقدر خوب شدم که حتی نمیتونی نگاهتو ازم بگیری؟"

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now