❀Part 53❀

596 142 69
                                    

سلام!

اول متاسفم که اپ عقب افتاد. شرایط اوکی نبود.

دوم ممنون که صبر میکنید و میخونید، و بیشتر ممنونم که ووت میدید و کامنت میزارید.

سوم و در واقع در اخر..، لطفا فحش ندید:)) میدونم ابراز احساستتون نسبت به شخصیتا و روند داستانه، ولی کسی که کامنتارو میخونه منم و خب..‌ این اصلا قشنگ نیست.

دوست دارم احساساتتون رو بدونم.
در کنارش خوندن تحلیلا و حدسایی که میزنید واقعا لذت بخشه، ولی وقتی بین کامنتا به این جملات منفی میرسم هیچ حس خوبی نداره که ببینم تعداد کامنتا با فحش دادن بالا رفته.

و بازم ممنون از همراهیتون.💜

______________________

(چند ساعت قبل، زمین)
اسمون تاریک شب تنها با نور ماه روشن میشد. صدای جیرجیرک هایی که بین چمن ها پنهون شده و میخوندن شنیده میشد و گاهی نسیمی میوزید. زمان زیادی به طلوع نمونده بود.

دورتر از درختی که ووشیان انتخاب کرده و روی شاخه اش نشسته بود، نور ضعیفی درخشید. ووشیان با چشم های بسته و  ذهن درگیر متوجه اتفاقات پشت سرش نبود.

از بین نور تابیده شده به زمین، دختر جوانی ظاهر شد و روی زمین فرود اومد. بلند شد و به اطراف نگاه کرد. تنها با نگاه کردن به چهره اش کافی بود تا متوجه نگرانی توی چشم هاش بشی.

بعد از نگاه کردن به اطرافش، انگار که هدف مورد نظرش رو پیدا کرده باشه، به همون به سمت دوید. هرچند خیلی زود نور دیگه ای پشت سرش درخشید، درخشنده تر از دفعه قبل اما باز هم نه اون قدر که بشه اون رو خیره کننده به حساب اورد. شخص دومی روی زمین فرود اومد و همزمان بازوی دختر اسیر دستش شد.

دختر که انتظارش رو نداشت به سمت عقب کشیده شد و کنار شخصی که مزاحمش شده بود، ایستاد. با خشم زیاد به سمتش برگشت هرچند با دیدن صاحب اون دست مزاحم، سریع صاف ایستاد و حالت چهره اش عوض شد.

دوباره چهره اش رنگ نگرانی و اینبار همراه با التماس، گرفت و به صورت پسر نگاه کرد:"بزار برم. لطفا." با مظلومیت بهش خیره شده جوری که میتونست هر روحی رو مغلوب خواسته خودش کنه، هرچند اون چشم های گرد و صورت کوچیکش با تار موهای شلخته موفق نشد پسر رو به روش رو راضی کنه.

صورت پسر برخلاف اون اروم بود و اشفتگی دختر مقابلش رو نداشت. همیشه همینجور بود. اروم قدم برمیداشت، با ارامش حرف میزد و بدون نمایش هیچ حس بدی توی صورتش، رفتار میکرد. پوستش رنگ پریده و چشم های مشکیش، همرنگ سیاهی شب بود. قد بلندی داشت به گونه ای که دختر مجبور میشد برای نگاه کردن به اون سیاهی، سرش رو بلند کنه.

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:"نه. نمیشه."

از اون فاصله ی نزدیک میتونست جدیت رو تو چشم های شخص مقابلش ببینه. اعتراض کرد:"ولی.." برگشت و به چند متر اونطرف تر نگاه کرد. انگار که میخواست با رد نگاهش عمق اهمیت درخواستش رو نشون بده:"اون حقیقت رو فهمیده و ببین الان تو چه دوراهی گیر کرده. اگر اشتباه تصمیم بگیره چی؟ باید بهش کمک کنم."

Tears Of An Angel ♡.Kde žijí příběhy. Začni objevovat