𖦆Part 66𖦆

421 110 46
                                    

اولين چيزي كه حس كرد درد شديد پيشونيش بود. بعد از اون درد كم كم تو کل بدنش پيچيد. به سختي چشم هاش رو باز کرد. سرش تیر میکشید و باعث میشد بخواد چشم هاش رو محکم ببنده. دستش رو تکونی داد و انگشتش رو روی پیشونیش، محل شروع درد، کشید. خون خشک شده بود. چشم هاش رو چرخوند. به شکم روی زمین افتاده بود و میدان دیدش فقط به سنگ و اوار ریخته شده ختم میشد.

چرخید و دستش رو تکیه گاه خودش کرد تا از زمین فاصله بگیره و جايي كه افتاده بود نشست. میدان دیدش بیشتر از قبل شد اما هنوز هم اطرافش خرابه هاي كاخ بود و سياهي. اطرافش تو سکوت مطلق فرو رفته بود انگار از همون ابتدا هیچ جاودانه ای به اینجا قدم نزاشته.

انگشتش رو دوباره روي پيشونيش كشيد و چهره اش تو هم رفت. بعد از حمله ی هوایسانگ و ضربه ای که به سرش خورد، بیهوش شده بود و حالا نمیدونست چقدر وقته که اینجا افتاده.

سعی کرد بلند شه. تلاش اول موفقيت اميز نبود. هوفی کشید. جسمش علاوه بر شکستگی گوشه ی پیشونیش اسيب هاي ديگه اي هم داشت. علاوه بر اسیب های ظاهری، اثرات حمله هوایسانگ به درون جسمش هم نفوذ کرده و اسیب های جدی رسونده بود. ووشیان کم شدن انرژی درونش رو به خوبی حس میکرد.

دوباره برای بلند شدن تلاش کرد. این بار انرژی بیشتری گذاشت و موفق شد. با خودش فکر کرد با چينين وضعيتي حتي اگر به خاكستر هم تبديل ميشد تنها بعد از اتمام جنگ متوجه نبودش ميشدن. مرگ ون روهان و نيه مينگ جو رو به چشم ديده بود. خاکستر  شدن اون در مقابل چنين اتفاق بزرگي هیچ بود. نمیتونست انکار کنه که وحشت کرده!

دستش رو بالا اورد و با دو انگشت روی هوا شروع به کشیدن  طلسم کرد. طلسم با رنگ زرد نوشته شد و وقتی کامل شد، نور سفيدي اطرافش رو روشن كرد. این بار دقیق تر میتونست اطرافش رو ببینه. حتی متوجه زخم های کوچیک روی پشت دستش هم شد. احتمالا از برخورد با اوار به وجود اومده بود. نور اول چشمش رو زد ولی وقتی تونست بهش عادت کنه موفق شد اطرافش رو با دقت و وضوح بیشتری ببینه. همه جا ویرانه بود جوری که حتی مشخص نبود تو كدوم قسمت كاخ بيهوش شده. هرچند بنظر جاي پرتي ميومد. اگر اینجور نبود شاید تا الان توسط یه نفر پیدا شده بود.

روي ويرانه ها جلوتر رفت. پاش اسيب ديده بود و باعث میشد یکم لنگ بزنه. کسی اونجا نبود تا ضعفش رو ببینه برای همین به خودش فشار نیاورد تا صاف و محکم راه بره. کمی که جلوتر رفت مطمئن شد هیچکس اونجا نیست.

از تنها بودنش مطمئن شده بود.  تصمیم گرفت از مسیری که رفته بود برگرده كه يه سايه توجهش رو جلب كرد. طلسم رو به همون سمت گرفت. یک نفر بین خرابه ها با شونه های افتاده روی زمین نشسته بود. با دقت نگاه کرد.

یه موجود زنده ی دیگه به جز خودش هم تو این خرابه بود. اون لحظه مغزش حتي فرمان درد رو ارسال نکرد و ووشیان با سرعت به سمتش رفت.

Tears Of An Angel ♡.Onde histórias criam vida. Descubra agora