❀Part 55❀

545 142 36
                                    

ووشیان چونه اش رو به کف دستش تکیه زد و ارنج رو روی میز گذاشت. در واقع این چیزی بود که همیشه میخواست. به نظر ووشیان وانگجی به قدری زیبا گوچین میزد که دوست داشت ساعت ها یکجا بشینه، فقط به موسیقی گوش بده و حتی برای یک ثانیه خسته نشه.

وانگجی متعجب به ووشیان نگاه کرد. نگاه ووشیان علاقه اش رو منعکس میکرد اما انگار قرار نبود کلمه ای برای تائید به زبون بیاره. بنابراین گفت:"اگه این چیزی هست که میخوایی، مشکلی نیست."

بلند شد تا در کنار ووشیان، پشت میز قرار بگیره اما ووشیان سریع مانع شد و تند تند گفت:"نه نه. الان خسته ای. اول برو لباس هات رو عوض کن. من صبر میکنم تا وقتی استراحت کنی. برو برو."

وانگجی به ووشیان که اماده و منتظر نشسته بود نگاه کرد. نگاهش به کسی که پشیمون شده باشه نمیخورد. با این حال خوشحالی ووشیان اونقدر قشنگ و درخواستش با اهمیت بود که خستگی وانگجی رو بی اهمیت کنه:"من خوبم."

ووشیان دست رو تو هوا تکون داد و بلند شد، دست وانگجی رو کشید:""نه! اول لباست رو عوض کن اینجوری همراهش از خستگیت هم کم میشه و میتونی راحت تر پشت گوچین بشینی. بیا اینجا ببینم."

وانگجی رو به سمت خودش کشید و وقتی پشت پرده های سفید رسیدن، کمک کرد ردای رویی رو از تنش بیرون بیاره و بعد یک دست لباس جدید به دستش داد.

وقتی وانگجی برگشت، لباسش راحت تر و سبک تر شده بود. حتی ووشیان کمک کرد تا تاج سفیدی که به موهاش بسته بود رو باز کنه و اجازه داده بود موهاش ازاد تر نسبت به قبل باشه.

ووشیان راضی به وانگجی نگاه کرد و وقتی وانگجی به سمت میز رفت، یه فنجون چای پر کرد و برای وانگجی برد.

ووشیان کنار وانگجی نشست و فنجون چای رو به دستش داد:"برای تو."

وانگجی فنجون رو از دستش گرفت. اروم روی اون رو فوت کرد. گرماش پوست دستش رو گرم میکرد. ووشیان خودش رو جلوتر کشید، نزدیک تر شد و همزمان به وانگجی که از چایی که براش اورده بود لذت میبرد، خیره اش شد.

چند دقیقه ی قبل وانگجی با حوصله خراش کوچیک روی دستش رو تمیز کرده و به درخواستش گوش داده بود. حتی نمیخواست وقت رو برای تعویض لباس هدر بده و تصمیم داشت مستقیم پشت گوچینش بشینه. با وجود تلاش وانگجی برای پنهون کردنش موفق نشده بود و حالا که ووشیان دقت میکرد به خوبی میتونست متوجه خستگی توی چهره اش بشه.

در نهایت وانگجی پرسید:"چیزی شده؟"

ووشیان بدون حرف فقط سرش رو تکون داد.

وانگجی فنجون خالی رو ردی میز گذاشت:"پس.. چرا اینجوری بهم خیره شدی؟"

ووشیان لباش رو جمع کرد انگار که داره به جواب سوال وانگجی فکر میکنه. در نهایت فقط شونه هاش رو بالا انداخت گوشه لبش رو کج کرد. سریع فنجون رو از روی میز برداشت و یه گوشه گذاشت تا مانع وانگجی نشه.

Tears Of An Angel ♡.Where stories live. Discover now